باور کردنِ پیر شدنِ پدرها، یکی از دردآور ترین حقایقِ هستی ست...بی شک!
آن طرفِ خط بابا بود. مثلِ همیشه اول از هوا پرسید؛ این که: سرد است؟ باران می بارد؟ برف نیامده هنوز؟ و من براش گفتم که برف نیامده هنوز و باد می آید، باد! که امروز موقعِ دوچرخه سواری از دانشگاه تا خانه یک جا زورم به بادِ چند کیلومتر بر ساعت که از رو به رو می وزید نرسید و پیاده شدم و دوچرخه را چند متری دنبالِ خودم خر کش کردم. بعد بابا خیالش که از گرم بودنِ خانه راحت شد، از اینکه به قولِ خودش پول مول دارم، پرسید از اوضاع و من گفتم این روزها گاهی وقت نمی کنم غذا دو وعده بخورم و می شود یک شام و... و او باز مثلِ همیشه گفت که من نمی دانم تو و خواهرُ مادرت چه کار می کنید که همیشه ی خدا وقت کم دارید. می دانی؟ به یاد ندارم که خودِ بابا تا به حال یک بار گفته باشد "وقت ندارم"! بعد گفت که هویجِ زیاد قند را بالا می برد دختر. آخر می دانی؟ من هویج دوست دارم. نه اینکه خودِ هویچ چیزِ خیلی خاصی باشد برایم ها، نه! من عاشقِ غذاهای رنگی رنگی ام و هویج چیزِ رنگ-دارِ خوبی ست. بابا هم می داند که شکلات از زندگیِ روزانه ی من ُ و فرشته غیر قابلِ حذف است، او می داند که هم در خانواده ی پدری و هم ما...