پست‌ها

نمایش پست‌ها از مارس, ۲۰۱۱

و بهاران را باور کن

روزهایی هست که لا به لای آنچه بر ما گذشته در طول ِ عمر، هی می چرخیم و می گردیم و روزهایی را، آدمهایی را، چیزهایی را اصلاً، پررنگ می کنیم و هی عقب می رویم و جلو می آییم و از دور و نزدیک وارسی شان می کنیم. چرایش را نمی دانم، اما تجربه بهم نشان داده حوالی ِ بهار بازار گشت و گذارِ آدمها در روزهای سپری شده بیشتر می شود حتی! حالا بماند که برای شخص ِ من، گذشته، حال و آینده، در هر لحظه برِ چشمم است و این احتمالاً نشانه ای از ناپختگی ِ من است و ... می دانی،   انگار که کسی تیغی گذاشته باشد بیخ ِ گلویم، احساس ِ اجبار می کنم برای نوشتن ِ چیزکی در مورد ِ آمدن ِ بهار. دقت کن! گفتم «بهار» و پای عید و سال ِ نو را به میان نکشیدم! نمی خواهم 89 را مرور کنم و بنویسم که چه شد و چه نشد.   که 89 هر چه قدر هم که دلپذیر و خوب بوده باشد و هر قدر سهمگین و دردناک، تمام شده و آنچه از حس و خاطره و درد و خوشی جا گذاشته باشد برای من، گفتن ندارد؛ یا بهتر: گفتنش لزومی ندارد! و اینجا، در همین جای نوشته، باید تصحیح کنم که بهتر بود به جای "حوالی ِ بهار" در بند ِ پیشین، می نوشتم "حوالی ِ نو شدن ِ سال"!

برای ژاپن

آه ای زمین، ای زمین ِ من، ای مأمن ِ گل و نگاه ِ خیره ی من، تو را چه می شود گاهی حوالی بهار؟ گل؟ سبزه؟ جوانه؟ نه! نگو که به بیداریِ جوانه می لرزی، روئیدن ِ بنفشه شکاف می طلبد اینچنین سهمگین؟ باور نمی کنم! بهانه نیاور! پارسال را خوب یادم هست؛ بعد از هائیتی، تو قول دادی به خود نلرزی و من بهار را بخشیدم! حالا، حوالی ِ بهارِ تقویمی، اینجا برف می باردُ آنجا تو به خود لرزیدی... 23/ اسفند/89

میان ِ خانه تکانی

ِتویِ اتاق، در فاصله‌ی سه ‌ثانيه‌ای ِ بلند شدن و بستن ِ در‌، داشتم پودر می‌شدم. داشتم متلاشی می‌شدم. تلاشی‌ را در مقياس بيست‌وچهار‌ساله‌ی خودم، به معنای واقعی كلمه می‌فهميدم. چيزی، مفهومی پخته‌تر و بی‌كلمه‌تر از هميشه در من می‌باليد. تل‌انبارِ حزن كه نه، همان بی‌كلمه‌گی ِ عجزآور ِ تا-عمق‌ ِ-جان، فضا را برام تنگ كرده بود و داشت مرا از درون‌ام بيرون‌ می‌انداخت. تنگ‌تر از همه‌ی اين بيست‌و‌چهار سال شده بودم برای خودم. حتّی تنگ‌تر از وقتی كه شنيدم...

سرگشاده

همین چند روزِ پیش بود، چهارشنبه، چهارم اسفند، از اینکه کاری کرده بودم و حرفی زده بودم که باعث شده   بود کسی یاد آوریِ چیزی را لازم بداند عصبی شده بودم! شکایت داشتم از خود به خود؛ بابت ِ گران تمام شدن ِ شنیدن/خواندن ِ آن یک جمله! می دانی؟ یکی از سخت ترین حاشیه های دنیا جایی ست که ما آدم ها استنباطمان از رفتارهای هم با آنچه که «باید» یا «هست»، فرق می کند! محدودیت ِ غیر ِ قابل ِ انکار ِ روابط ِ انسانی همیشه برایم درد ِسرساز بوده! من، این محدودیت را، با آگاهیِ کامل از اینکه وجود دارد، همواره فراموش می کنم! چند وقت ِ پیش، بعد از تمام شدن ِ کلاس، دویده بودم که خودم را برسانم به یکی از هم کلاسی ها که دایره ی واژگان ِ مبادله شده مان تا آن روز از سلام علیک ِ پیش از کلاس فراتر نرفته بود، پریدم جلوی پسرک و گفتم: "آقای جباری! خیلی خوبی"! و او، همین طور که مات مانده بود گفت: "بله؟!!"! و من برایش توضیح دادم که غبطه می خورم به اینکه اینهمه چیز می خواند و می داند! بعدها هر که شنید خندید که "آدم هر چیزی را به هر کسی نمی گوید که دختر جان"! می دانی؟ به نظرم مشکل اینجاست که م

جایگشت ِ حروف و چگالی ِ محتوا

شور را که بخواهی پاک کنی، ناقص می شود؛ شر می شود... شر ، بزرگ می شود، زیاد می شود، شور می آفریند باز... شور را حذف نکن ، آفریننده ی شعور باش... (با تشکر از دوستی که این نوشته حاصل ِ حرفهایمان بود)