پست‌ها

نمایش پست‌ها از فوریه, ۲۰۱۱

دو روایت

جانی دگرم باید، تا یار دگر گیرم*   یا  یاری دگرم باید، تا جان دگر گیرم** یک بار کسی عاقل، عاشق ِ عاقل نه! عاقل ِ عاشق، پرسیده بود: اگر حالا یک عاشق ِ شاعر پیدا شد چه؟ پاسخ شنید که: من عاشق ِ عاقل را دوست تر دارم! -می خواسته بگوید: من تو را دوست دارم- حالا، او، عاشق ِ عاقلان ِ شاعرمی شود، و عشقِ عاشقان ِ عاقل، این میان، گُم می شود آیا؟ * نظامی ** ا.گ.

و به دستهای خود می نگرم که پر از توست! *

یک) همین چند وقت ِ پیش بود، شاید حوالی ِ تابستان، توی وبلاگ ِ قبلی، پستی گذاشته بودم با این عنوان: «سخت-جان بودن کافی نیست، گاهی وقتها باید سگ-جان بود! ». یادداشت برای دختر عمه ی جوان ِ بیمارم بود که تلفن اش، خستگی اش از زندگی مرا به گریه انداخته بود. دخترک دیروز، درست در همان حالی که من هنوز از خوش گذشتن ِ شب ِ قبل با دوستان سرخوش بودم، درست موقعی که خواستم بیایم اینجا در پاسخ ِ کامنتی که بهار برای نوشته ی پیشینم گذاشت بنویسم: بهار جانم، خسته و دلزده نیستم، خوبم، شکفته ام   انگار؛ فوت کرد! و من بس که دیروز را برای پدر و مادر ِ پیرش که او دومین فرزند ِ از دست رفته شان بود اشک ریختم   نتوانستم شب اینها را تایپ کنم! دو) گاهی وقتها باید از سکوت ِ آدمها تشکر کرد! باید بهشان گفت که می بینی شان و نپرسیدنشان، کنجکاوی نکردنشان را دوست تر داری حتی از شاعرانگی ِ شعرهاشان بودن. تایپ می کنم: دیشب، توی کافه، وقتی که با تارا تلفنی حرف می زدم، وقتی که احتمالاً حدس زدی در مورد ِ چی حرف می زدیم، وقتی که حرف زدی تا مثلاً بچه ها نشنوند من چه می گویم به تارا، وقتی که بعد ترش هیچ نپرسیدی که ماجرا چه بوده

این روزهای این شهر

خیلی وقت است که این شهر را دوست ندارم دیگر! که احساس می کنم راه رفتن توی خیابانهاش فرساینده است و هر لحظه چیزی، از بچه های دست فروش و خاطرات ِ قدیمی گرفته، تا خنگی ِ مردم   توی مترو و پیاده رو و گرانی ، بیخ ِ گلویم را می گیرد و فشار می دهد و من به آستانه ی خفگی می رسم؛ کبود می شوم و ... احساس می کنم که سالها پیش، جایی که نمی دانم کجا بوده زیسته ام و کسی که نمی شناسمش پرتابم کرده اینجا و من هنوز، بعد از اینهمه سال، عادت نکرده ام به این زندگی ِ جدید! خیلی وقت است که علاقه ام به خط ِ شکسته، به زبان ِ فارسی، به نقش ِ قالی های پشت ِ ویترین ِ فرش فروشی های پاسداران، به چلو کباب   با گوجه، نان ِ بربری ِ داغ، باقالی پلو با مرغ   و خورشت ِ فسنجان، تخت ِ جمشید و چهل ستون، حوضهای آبی ِ ماهی دار، شمعدانی، فیروزه ای ِ مینا کاریهای مغازه های طالقانی، همه،   به حاشیه خزیده و من مانده ام با پررنگ کردن ِ شاید غیر ِ عمدیِ چیزهای در نظرم بد! با پررنگ دیدن ِ دانشجوهایی که هنوز ترم ِ جدید شروع نشده دنبال ِ جزوه های ترمهای قبل اند برای کپی کردن ِ تمرینها! دانشجوهای دکتری ای که شده اند دایره المعارفهای متحرک

ریاضیات که فوران کند!

پیش از کشفِ عدد صفر ، بشر گمان می‌کرد که عدد یک ابتدای هرچیز است، قرن‌ها طول کشید تا بفهمد که صفر هم ابتدای چیزی نیست و همیشه همه‌چیز خیلی پیش‌تر از آن شروع می‌شود که نقطه‌ی آغا ز است. وردی که بره‌ها می‌خوانند / رضا قاسمی پیش تر ها همیشه وقتی این عبارت را می دیدم حس ِ عجیبی به من دست می داد و تأکید ِ ذهنم رو ی این بخش بود: « همیشه همه‌چیز خیلی پیش‌تر از آن شروع می‌شود که نقطه‌ی آغا ز است. » حالا، از دیشب، احتمالاً تا خیلی بعد، هر بار که این را ببینم یاد ِ حسین می افتم و آن پسرک ِ با احتمال ِ بالای 72.5 درصد گِی ِ دانشکده و به وضوح صفر و یک ِ عبارت ِ بالا برایم پررنگ تر خواهد بود از هر چیز! دیشب، حسین موقع ِ خریدن ِ چای، علاوه بر خودمان پنج نفر، پسرک را هم شمُرده بود و با این حال دست ِ آخر پنج چای خرید! بعدها معلوم شد که از صفر شمرده بود دوست ِ ریاضیدان ِ Set Theorist   ِ ما! گاهی فکر می کنم بحث هایی که ما بابت شان اینقدر از ته ِ دل می   خندیم، شوخی هایی که توی اکثرشان پای موجودات ِ ریاضیاتی به میان کشیده شده؛ از C* - جبرها و    Full Subcategory ِ کاتگوری ِ Universe   ِ تعریف شده

برای دخترکی که آن طور نبود که بود

همین چند روز ِ پیش بود انگار، پشت ِ دانشکده نشسته بودیم با شاهین، صحبت از شجاعت بود و قابلیت ِ انسانها در تصمیمات ِ جسورانه گرفتن! برایش مثال آوردم: دخترکی را می شناسم که تمام ِ خانواده اش عزیمت کرده اند به فرانسه و وقتی که قرار بود از ایران برود جوانی (که می شناختش از مدتی قبل) به او ابراز ِ علاقه کرد و دخترک بعد از چند ماه برگشت به وسوسه ی مهر ِ آن جوان. هر بار که به اوضاعش فکر می کنم می بینم تصمیم ِ هولناکی گرفته؛ تنها زندگی کردن در ایران و دوست داشتن ِ کسی در این سنین و با این شرایط ِ غیر ِ پایدار ِ زندگی ریسک ِ بزرگی ست که تن بهش داده و البته هر بار که صحبت اش به میان می رسد اعتراف می کند که هر لحظه بیم ِ پشیمان شدن در سالهای بعد را دارند ولی... ولی فکر می کنند اگر این کار را نمی کردند هم بعدها چیزی برای پشیمان بودن وجود داشت؛ چیزی شبیه به از دست دادن ِ یک احساس ِ خوشبختی ِ ... دخترک ایستاده رو به روی من، تکیه داده به دیوار و من در حال ِ لوده بازی و تعریف از آشنایی مشترک و خنداندن ِ او. و او... نمی دانم چه می شود... نمی دانم چه می شود که قفل ِ دلش باز می شود و یک هو شروع می کند ب

قدمم، مسافت را، در کوچه ها، لگدمال می کند. جهنم ِ درونم را، اما، چاره چیست؟*

جایی حوالی ِ حاشیه ی چرکنویس هام   نوشته ام: این جا همه چیز با ادبیات آمیخته است و تصویر ارزشی ندارد. رنگ، نور، حتی صدا، بی واژه پوچ اند انگار و مردمان سکانس های بی گفتگوی فیلم ها را به تماشا نمی نشینند. چراغ ِ گوشیم روشن می شود... دوستی تایپ کرده: سمن بویان غبار ِ غم چو بنشینند، بنشانند                     پری رویان قرار ِ دل چو بستیزند، بستانند   تایپ می کنم: غم ِ تو، غم ِ من بود غم ِ من، غم ِ تو اگر تو یک شادی با خود نداشتی من خود هیچ نداشتم** بعد فکر می کنم بعضی آدم ها را دوست داریم به خاطر ِ همه ی شباهت هایشان به ما! به خاطر ِ نگاههای مشترک، احساسات ِ در هم تنیده. به خاطر ِ اینکه می توانیم «مطمئن» باشیم در فلان موقعیت چه می کنند و «حدس بزنیم» اگر فلان را بگوییم چه پاسخ خواهیم شنید. و عجیب لذت می بریم از شنیدن ِ همه ی اینهایی که حدس می زنیم، از دیدن ِ آن افعالی که مطمئن بودیم انجام خواهند داد. و هم چنان، هر بار، ذوق می کنیم، خوش خوشانمان می شود از تأییدها، سر تکان دادن ها به نشانه ی پذیرفتن، هم-حسی ها، هم-فکری ها! بحث هایمان را کِش می دهیم و از خود ِ «بحث کردن» لذت می بریم