پست‌ها

نمایش پست‌ها از اوت, ۲۰۱۱

...

دور می گشتم ز خانه...

چِهرالمکتوب*

فیس بوک مزایای زیادی دارد قطعاً؛ تو فرض کن تبادل ِ اطلاعات ِ لازم و پیدا کردن ِ رفقای قدیمی مثلاً! منتها با همه ی آن همه مزیت ِ احتمالاً قطعی، چند وقتی ست حالِ من را به هم می زند، عجیب. می دانی؟ آدمها انگار خودشان نیستند و هستند. یک طور ِ غریبی رفتار می کنند. تو را همین طوری اَد می کنند، همین طوری اَکسپت می کنند و همین طورتر ریموو، گاهاً! هی می آیند حرف می زنند، نظر می دهند؛ در مورد ِ همه چیز! بعضی ها برای بعضی جانِ مبارکشان در می رود تا لایکی بکنند و برای دیگری همین طور فِرت فِرت علاقه می پاشند! بعضی دخترها هی تِپ تِپ قربان صدقه ی خوشگلی و فلان ِ هم می روند و یک سری پسر هی همدیگر را له می کنند به واژه که شاید جلوه گری کرده باشند خیر ِ سرشان! چه می دانم والا! آدم ها انگار گاهی زیادی خشن می شوند و گاهی الکی مهربان!   می دانی؟ اصل ِ ماجرا اینجاست:   آدمها را دوست ندارم با فیس بوک!   احساس می کنم خیلی از آدم ها زیادی حرف می زنند از طریق ِ این نمی دانم چه !؟ این زیاد(ی) حرف زدن به تو فرصت می دهد بیابی آنچه را دوست نداری درِشان! و حکایت دقیقاً دوست نداشتن است ها! وگر نه قصد ِ سیاه و سفید و

زورم نرسید به ننوشتن اش! :پی

آدم ها، هر کدام برای خودشان ویژگی هایی دارند که متمایزشان می کنند از دیگران! دوست ندارم این کلیت ِ جاری در کلام ام را اما، حکایت به همین کلیت است. ویژگی هایی هست کلیدی؛ به قولی کریتیکال پوینتزهای یک شخص/شخصیت. تو فکر کن مثلاً ادبیاتِ نگارش و گفتمان! علایق! لبخند! نگاه! شاید فِرِ موها حتی...- بیشتر منظورم آن ویژگی هاییست که شخص برای خودش به عنوان ِ شاخص در نظرشان می گیرد- وقتهایی هست که اندازه ی مجموعه ی اشتراک ِ کریتیکال پوینتزِ تو و کس ِ دیگری زیاد می شود... خیلی زیاد... حداقل از دیدِ خودت! یا دقیق تر: فقط از دیدِ خودت! احساس می کنی که این «کَس» می تواند مثل ِ تو باشد برای دیگری... برای دیگران! این جوروقتهاست که شاید یک طوری بشوی! مثل ِ حالای من مثلاً!
نمی دانید چه حسی دارد این روزهایی که اینهمه تند می گذرند! بعد از یک عمر دور ِ خودم و خودش و خودت چرخیدن، گوش ِ میانی و خزعبلات   اش همه   با هم و با من   به ها رفته! سرگیجه ی اعلایی گرفته ام که وقت ِ گز کردن ِ جدول های باریک ِ پیاده روهای شهر، لازم است قدم بزند کنارم و حواسش باشد به نیافتادن ام...   روزهای عجیب ِ بی هیجان ِ تند ِ کرختی ست انگار...ترسم از چیزهایی ست که کسی نمی ترسد و نمی ترسم از آنکه عموماً نگران می کند... یک وقت شاید نوشتم از این روزها! از این روزهایی که تند می گذرند و تند می گذرند و... گاهی وقتها انگار که حرفهایی بیخ ِ گلوی آدم را می گیرند و هی متورم می شوند تا مجبورت کنند بازگوشان کنی و تو خوب می دانی که در تمام ِ عمرت گوشه های پنهانی داشته ای که هیچ وقت ِ هیچ وقت، به هیچ کس ِ هیچ کس، نشانشان ندادی! می دانی؟ لحظه هایی هست که انگار زاویه ها عمیق تر و حتی بیشتر می شوند! لحظه هایی هست که... روزهایی هست که... همین! هِی تند می گذرند... پیش نوشت: گاهی دست به دامن ِ سعدی و مایاکوفسکی شدن هم راه به جایی نمی برد برای گریز از بی عنوان ماندن ِ نوشته...