پست‌ها

نمایش پست‌ها از آوریل, ۲۰۱۳
اینکه پیشِ خودت فکر کنی که یکی از ویژگی های رفتاریت آزاردهنده ست برای کسی که دوست نداری آزارش بدهی٬ اینکه هی کلنجار بروی با خودت که انگار این بدبختانه یکی از آن ویژگی هاست که به گمانِ‌ خودت «تو» را «تو» کرده! اینکه توی دلت بگویی که «بابا جان٬ من اینطوری ام!» و کوچکترین اثری از خودخواهی توی هیچ کدام از واژه های «من» و «اینطوری» نباشد. این که تمنای معصومانه داشته باشی برای یافتنِ راهی که درد و خون ریزیش کمتر باشد٬ غم انگیز است... و اینکه احساس کنی نکُنَد ذره ذره موجباتِ تغییرِ کسی را فراهم کرده ای به سمتی که خودش را کمتر از قبل دوست بدارد٬ غم انگیزتر و دردناک و اشک آور است...  و وای به حالِ روزگارِ همزمانیِ این ها...
یک روزهایی هم هست که آدم هی پیِ چیزی می گردد که خِرِ فکر را بگیرد و ببرد به جایی که آسمانِ بارانیِ توی قابِ پنجره نیست. جایی که پشتِ میز و لای کاغذها و فرمول ها و نمودارها نیست. یک روزهایی هست که آدم دنبال ِ چیزی می گردد که فکر را دور کند از خیالهای روزانه و  خواب های شبانه اش... روزهایی که آدم همین طور که مشغولِ کارهاش است پس و پشتِ ذهنش احساسِ چسبیده-شدگی می کند و سکونِ مطلق! یک روزهایی هست که آدم در به در به دنبالِ چیزی ست که نمی داند٫ برای بردن ِ فکر به جایی که نمی شناسد... ---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- بعد نوشت: یک شب هایی هم هست که آدم «آن چیزِ نادانسته»  که تمامِ روز پسِ ذهنش دنبالش بوده را پیدا می کند لا به لای چهار ساعت حرف زدنِ اسکایپی با رفیقی آن سرِ‌دنیا که روز و شبش با او فرق می کند. لا به لای یک پیام فیس بوکی بعد از قطع شدنِ اسکایپ: «خوش حالم که یه جای  دنیا یه فاطمه ای دارم که می تونم باهاش از این جنس حرفها بزنم!» کاش که حواسمان باشد گاهی آدم ها احساسِ سکونِ مطلق می کنند٬