پست‌ها

نمایش پست‌ها از فوریه, ۲۰۱۳

حرفهایی که حرف نیست...

پیاده که از دانشگاه می آمدم خانه٬ هی پیشِ خودم فکر می کردم جوابِ ایمیلِ مریم را چه بدهم!؟ چه طور بنویسم براش که ایمیلش٬ که حرفهاش٬‌ در آخرین ساعاتِ یک جمعه ی سرد مثلِ آبِ روی آتش بود برای کسی که یک هو خالی شده بود انگار. چه طور بنویسم براش از خوشایندیِ جمله هاش که مثلا: [...] هر چقدر هم دور باشی هرچقدر هم رابطمون کم باشه نبینمت نخونمت نشنومت باز هم یه جا توی قلبم هست که مال توئه همونجایی که همون اول مهر 84 به نامت سند خورده یه جا تو کتگوری رفقای فراموش نشدنی تولدت مبارک فاطمه میبوسمت دو تا چپ یکی راست :* *: :*    می دانی؟‌ جمعه ی گذشته٬ ۴ اسفند ماهِ ۱۳۹۱ تولدم بود و من نمی دانم چه ام شده بود که دوست داشتم جمعه زودتر تمام شود. یک جورهایی دوست نداشتم بلندیِ روز را که تنهایی شب اش کرده بودم. انگار کاری از دستِ ایمیل های دوستان٬ تلفن ها٬ پیام های فیس بوک و کلی ماچ و بغل و محبت که رد و بدل شده بود برنیامده باشد٬ حالم خوش نبود خیلی. می دانی؟‌ از آن دست آدم ها نیستم که چون زندگی را یک عذابِ عظیم می دانند ولادت چیزِ مبارکی نیست برایشان! نه!‌ من همیشه روزِ تولد

غرض نقشی است کز ما باز ماند*

از آشپزخانه بوی فسنجان می آید و من گلدان ها را آب می دهم و سرمست می شوم از دیدنِ‌ جوانه های تازه ی گلدانِ‌ لاله٬ از غنچه های نیمه باز و گلبرگ های زردِ در هم تنیده. از آشپزخانه بوی فسنجان می آید و من دلم مسجد نصیرالملک ِ شیراز می خواهد و سربندِ زنانِ عشایرِ لر را٬ با همه ی رنگهاش.  از آشپزخانه بوی فسنجان می آید و من  پنجاه بار آخرِ‌ایمیلِ نرگس را می خوانم که نوشته: «[...] و اینکه انقدر مهربونی.» و شصت بار اس ام اس دیشبِ «او» را می خوانم که نوشته بود: «[...] بخش اول تمام شد. پیانو کنسرتوی ۲۵ موتزارت. بخشِ‌ دوم داره شروع می شه. دوست دارم ات :* » دلم می خواهد بروم توی خیابان های آمستردام قدم بزنم و کسی در سوریه نمیرد. دوست دارم توی خیابان ها قدم بزنم و کسی در ایران مریض نشود که دارو بخواهد٬ که دارو نباشد٬ که درد بکشد. دوست دارم هیچ بچه ای هیچ جای دنیا گردِ‌حسرت ننشیند روی دلش٬ چشمش٬ دست هاش.  دوست دارم دنیا جای بهتری باشد و... من هی باز توی خیابان های آمستردام قدم بزنم٬ و از آشپزخانه بوی فسجان بیاید... * مصرعی از شعری که روی یکی از کتیبه های مسجد نصیرالملک ش

تو دل ات بوسه می خواد، من می دونم، اما لب ات/ سر ِ هر جمله دل اش می خواد یه اما بذاره*

پُست قبلی را که می نوشتم کنارم نشسته بود٬ روی همین کاناپه! می دانست که لجم درآمده از آدم ها و دارم پست می نویسم توی وبلاگ و داشت به گمانم -طبقِ معمول- آنلاین شطرنج بازی می کرد! نوشته ام که تمام شد از لپ تاپِ خودش سر زد و خواند پستِ جدید را!‌ یکم که گذشت و دلداریم داد٬‌پرسید که چرا وقتی روزهام به خوشی می گذرند نمی نویسم و ...  می دانی؟‌ دیروز که رفت٬ دیروز که از فرودگاه آمدم خانه و نبود... دیروز که می خواستم دوش بگیرم و نبود که صدام را براش نازک کنم و بگویم که دلم بعد از حمام چای می خواهد و نبود که جوابم بدهد «چشم! پنج دقیقه که مانده بود بیایی بهم بگو!» و من بیایم و توی چای دارچین و هل ریخته باشد -با اینکه خودش چای بو-دار دوست ندارد-٬ یک هو احساس کردم که کاش  تمامِ آن روزها را نوشته بودم! تمامِ آن روزهایی که میدانِ انقلاب تا فردوسی را پیاده می رفتیم و او شعر می خواند و من حرف می زدم و گاهی گریه می کردم براش! دلم خواست تمامِ آن مشاعره ها٬‌پیاده رفتن هامان را می نوشتم! تمامِ آن صبر کردن ها و مهربانی هاش را! تمامِ دلتنگی های اینجا را و تمامِ‌ خوشی هایی که هر بار با خودش  می آورد را! دل

کجایی تو؟ که‌ام من؟ و جغرافیای ما کجاست؟*

چند روزی ست که هی٬ بعد از نگاه انداختن به صفحه ی فیس بوک٬ بعد از خواندنِ ایمیل ِ بعضی ها مثلا٬ یا حتی حرف زدن با بعضی رفقای(!) یکم دور٬ احساس می کنم یک عالم علامتِ سوال توی کله ام نقش می بندد در موردِ آدم ها و کارها و عکس العمل هاشان! بعد لجم می گیرد از خیلی چیزها! این چند روز هم که حکایتِ میمونِ فضانورد و بحثِ‌ مجلس و کوفت و زهرِ مار اوضاع را بد تر کرد! آقا جان من نمی فهمم آدم ها را! مبارزه کردنشان را٬ کارِ خیر کردن٬ انتقاد کردن و توهین کردنشان را درک نمی کنم!‌ هیچ دریافتی از این رفتارهای روشن-فکرانه(!) ندارم! معمولا هم نمی خواهم بگویم من خوب٬ شما بد! یا اصلا دوست ندارم بگویم کسی خوب کسی بد! منتها بعضی وقت ها هم نمی فهمم دیگر! نمی دانم چه طور این طور می شود! نه اینکه از آدم ها بدم بیاید ها٬ نه!‌ عصبانی می شوم٬ لجم در می آید! انگار که مثلا هیچ نوشته ای نباشد که حرفِ دلِ من را بزند! انگار که خودم هم نتوانم حرفِ خودم را بزنم! انگار زورم نرسد به همه ی چیزهایی که برام علامت سوال درست می کنند!  می دانی؟‌ یک وقت های غم انگیزی هست که «آدم» احساس می کند «آدمها» همه شان می خواهند دنیا را عو