حرفهایی که حرف نیست...

پیاده که از دانشگاه می آمدم خانه٬ هی پیشِ خودم فکر می کردم جوابِ ایمیلِ مریم را چه بدهم!؟ چه طور بنویسم براش که ایمیلش٬ که حرفهاش٬‌ در آخرین ساعاتِ یک جمعه ی سرد مثلِ آبِ روی آتش بود برای کسی که یک هو خالی شده بود انگار. چه طور بنویسم براش از خوشایندیِ جمله هاش که مثلا:

[...]
هر چقدر هم دور باشی
هرچقدر هم رابطمون کم باشه
نبینمت
نخونمت
نشنومت
باز هم یه جا توی قلبم هست که مال توئه
همونجایی که همون اول مهر 84 به نامت سند خورده
یه جا تو کتگوری رفقای فراموش نشدنی
تولدت مبارک فاطمه
میبوسمت
دو تا چپ یکی راست
:* *: :*  

می دانی؟‌ جمعه ی گذشته٬ ۴ اسفند ماهِ ۱۳۹۱ تولدم بود و من نمی دانم چه ام شده بود که دوست داشتم جمعه زودتر تمام شود. یک جورهایی دوست نداشتم بلندیِ روز را که تنهایی شب اش کرده بودم. انگار کاری از دستِ ایمیل های دوستان٬ تلفن ها٬ پیام های فیس بوک و کلی ماچ و بغل و محبت که رد و بدل شده بود برنیامده باشد٬ حالم خوش نبود خیلی. می دانی؟‌ از آن دست آدم ها نیستم که چون زندگی را یک عذابِ عظیم می دانند ولادت چیزِ مبارکی نیست برایشان! نه!‌ من همیشه روزِ تولدم برام چیزِ خاصی بوده! یعنی حالا نه خیلی هم خاص٬ ولی فرقِ خوبی می کرده با روزهای دیگر ِ سال! یا مثلا از آن آدم ها نیستم که دغدغه ی سن و سال و اینها عذابشان بدهد! راستش خیلی حساب دستم نبود اصلا!‌ یکم یواشکی و یکم با انگشت حتی٬ شمردم تا ببینم ۲۶ را رد کرده ام یا ۲۷ را و دیدم ۲۶ را تمام کرده ام و بدی هم نیست انگار! :)
خلاصه  که نمی دانم مرا چه شده بود که جمعه انقدر سخت گذشت بهم٬ ولی می دانم ایمیلِ مریم همه چیز را عوض کرد یک هو!
 خلاصه امروز همین طور که پیاده می آمدم خانه و فکر می کردم به جوابِ ایمیل مریم٬ مسیجِ هدیه هم جلوی چشمم بود! اینکه نوشته بود «الان یادِ اون موقع ها و تولد گرفتن هات افتادم٬ چقدر خاطراتِ شیرینی تو ذهنمه... »! 
احساس می کنم چقدر گذشته از آن سالها انگار و ما به قولِ هدیه اگر چه نه خیلی نزدیک و نه همیشه کنارِ هم٬ ولی با هم بزرگ شدیم! احساس می کنم از آن روزِ اول مهر ۱۳۸۴ و کشفِ مریم و تولدِ سال ۱۳۸۶ام توی رستوران ایران تک ده پانزده  سال گذشته است. احساس می کنم از عاشقیت هامان٬ حرص خوردن ها٬ مسخره بازی ها و خندیدن هامان بیست سال گذشته! و یک طورهای ام انگار که توی سه چهار سال اخیر به اندازه ی خیلی سال عوض شده باشم... عوض شده باشیم... همه مان٬ روزبهان٬ تارا٬ هدیه٬ سمیه٬‌مریم... من... می دانی؟ این ها را امروز و دیروز و جمعه نیست که فهمیدم... حکایت مالِ آن روزی ست که هدیه گفت ع. را توی کانادا دیده٬ مالِ وقتی ست که با تارا تا صبح حرف زدیم اینجا... مالِ روزی ست که رفتم برلین و روزبهان را آنجا دیدم ... مالِ وقتی که جلوی یک مغازه ی ایتالیایی٬ فرش ایرانی ِ بدونِ ترنج را نشانِ افشین دادم و گفتم یکی از این فرش ها بخریم برای خانه مان٬ هر وقت که خانه داشتیم!
 احساس می کنم طی این سالها کلی اتفاقِ کوچک و بزرگ توی زندگی مان افتاد و ما رفیق ماندیم. اگر چه بغل های محکممان و محبت هایمان خلاصه شد توی چند تا کلمه و از این طرفِ دنیا فرستاده شد آن سرِ دنیا. اگر چه که تبریک ِ تولدهامان الکترونیکی شد و هیچ کیکی هیج جای دنیا نبود تا همه مان همزمان ازش بخوریم٬ جایی که توی دلِ هم داشتیم  پابرجا ماند حالا تو بگو یکم تنگ تر یا گشاد تر از قبل. و این «پابرجا ماندن» گاهی انقدر شیرین است که یک روزِ تلخِ زمستانی را خوش می کند. یا مثلا لبخندی روی لبِ آدم می نشاند مثلِ لبخندی که خرداد ماه٬ روی لب های تارا نشست روی همین کاناپه و من هنوز یادمش است وقتی که گردنبند را دادم بهش٬ وقتی که با روزبهان حرف زدیم کلی و وقتی که او مسیج  تبریک از دوستِ دیگری گرفت توی فیس بوک... وقتی که گفت «شما سه تا...»!  
خلاصه اینکه نه فقط مریم٬ همه ی شما که یادم هستید گاهی و خوشحالم می کنید به خاطرِ اینکه هستم٬ مرسی! مرسی که حرف هاتان فقط حرف نیست و حسش تا همین جا می رسد از هر جای دنیا! کاش می شد که یک روز همه تان را جمع کنم و یک چای عصرانه بدم بهتان و برایتان تعریف کنم چه خوب و دلپذیر می تواند باشد روزی از این زندگی ِ عذابِ عظیمی!
اگر قول بدهید بیایید کیک هم می پزم برایتان٬ کیکِ شکلاتیِ گردو-دار! :) 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"