غرض نقشی است کز ما باز ماند*
از آشپزخانه بوی فسنجان می آید و من گلدان ها را آب می دهم و سرمست می شوم از دیدنِ جوانه های تازه ی گلدانِ لاله٬ از غنچه های نیمه باز و گلبرگ های زردِ در هم تنیده.
از آشپزخانه بوی فسنجان می آید و من دلم مسجد نصیرالملک ِ شیراز می خواهد و سربندِ زنانِ عشایرِ لر را٬ با همه ی رنگهاش.
از آشپزخانه بوی فسنجان می آید و من پنجاه بار آخرِایمیلِ نرگس را می خوانم که نوشته: «[...] و اینکه انقدر مهربونی.»
و شصت بار اس ام اس دیشبِ «او» را می خوانم که نوشته بود: «[...] بخش اول تمام شد. پیانو کنسرتوی ۲۵ موتزارت. بخشِ دوم داره شروع می شه. دوست دارم ات :* »
دلم می خواهد بروم توی خیابان های آمستردام قدم بزنم و کسی در سوریه نمیرد.
دوست دارم توی خیابان ها قدم بزنم و کسی در ایران مریض نشود که دارو بخواهد٬ که دارو نباشد٬ که درد بکشد.
دوست دارم هیچ بچه ای هیچ جای دنیا گردِحسرت ننشیند روی دلش٬ چشمش٬ دست هاش.
دوست دارم دنیا جای بهتری باشد و...
من هی باز توی خیابان های آمستردام قدم بزنم٬
و از آشپزخانه بوی فسجان بیاید...
* مصرعی از شعری که روی یکی از کتیبه های مسجد نصیرالملک شیراز نوشته شده.
بعد نوشت: یازده دوازده سالِ پیش٬ خواهرِ کوچکم که تازگی ها به دنیا آمده بود٬ گریه که می کرد این شعر را برایش می خواندم و بچه تا که من شروع می کردم به خواندن ساکت می شد و می خوابید. اصلا یک طورهایی شده بود لالایی براش. حالا که امشب اتفاقی این را شنیدم٬ یادِ یکی از دوستانم افتادم که جایی نوشته بود:
«با احتیاط به سراغِ چیزهای قدیمی تان بروید٬
خطر ِ ریزشِ خاطره است و سوراخیِ دل...»
خواهرم انقدر بزرگ شده که امروز توی اسکایپ بافتنی ای که برای کلاسِ حرفه و فن شان بافته بود را نشانم داد...
بعد نوشت: یازده دوازده سالِ پیش٬ خواهرِ کوچکم که تازگی ها به دنیا آمده بود٬ گریه که می کرد این شعر را برایش می خواندم و بچه تا که من شروع می کردم به خواندن ساکت می شد و می خوابید. اصلا یک طورهایی شده بود لالایی براش. حالا که امشب اتفاقی این را شنیدم٬ یادِ یکی از دوستانم افتادم که جایی نوشته بود:
«با احتیاط به سراغِ چیزهای قدیمی تان بروید٬
خطر ِ ریزشِ خاطره است و سوراخیِ دل...»
خواهرم انقدر بزرگ شده که امروز توی اسکایپ بافتنی ای که برای کلاسِ حرفه و فن شان بافته بود را نشانم داد...
نظرات
ارسال یک نظر