تو دل ات بوسه می خواد، من می دونم، اما لب ات/ سر ِ هر جمله دل اش می خواد یه اما بذاره*

پُست قبلی را که می نوشتم کنارم نشسته بود٬ روی همین کاناپه! می دانست که لجم درآمده از آدم ها و دارم پست می نویسم توی وبلاگ و داشت به گمانم -طبقِ معمول- آنلاین شطرنج بازی می کرد! نوشته ام که تمام شد از لپ تاپِ خودش سر زد و خواند پستِ جدید را!‌ یکم که گذشت و دلداریم داد٬‌پرسید که چرا وقتی روزهام به خوشی می گذرند نمی نویسم و ... 
می دانی؟‌ دیروز که رفت٬ دیروز که از فرودگاه آمدم خانه و نبود... دیروز که می خواستم دوش بگیرم و نبود که صدام را براش نازک کنم و بگویم که دلم بعد از حمام چای می خواهد و نبود که جوابم بدهد «چشم! پنج دقیقه که مانده بود بیایی بهم بگو!» و من بیایم و توی چای دارچین و هل ریخته باشد -با اینکه خودش چای بو-دار دوست ندارد-٬ یک هو احساس کردم که کاش  تمامِ آن روزها را نوشته بودم! تمامِ آن روزهایی که میدانِ انقلاب تا فردوسی را پیاده می رفتیم و او شعر می خواند و من حرف می زدم و گاهی گریه می کردم براش! دلم خواست تمامِ آن مشاعره ها٬‌پیاده رفتن هامان را می نوشتم! تمامِ آن صبر کردن ها و مهربانی هاش را! تمامِ دلتنگی های اینجا را و تمامِ‌ خوشی هایی که هر بار با خودش  می آورد را! دلم می خواست از صادقانه بودن هاش نوشته بودم و کودکی کردن هایمان! از اینکه حرفهاش گاهی انگار حرف های من اند و مهربانی هاش با آدم ها تمامِ‌ محبت ِ‌من! از اینکه می شناسَدَم و ...
می دانی؟ خیلی سخت است نوشتن از خوبی های کسی! از کسی که کودکانه بودن و زلال بودن را با تو و در تو زنده نگه می دارد! کسی که از او و با او یاد گرفتی که خیلی وقت ها «بزرگ شدن» به «کودک ماندن» و «کودکانه دیدن» است٬ فارغ از تمام خط ها و مرزها و عددهای زمختِ بزرگسالانه! کسی که گاهی وقت ها٬ مثلا صبحِ‌ یک روزِ سردِ‌زمستانی٬ توی ایستگاهِ خلوتِ قطار٬ وقتی که خر-کِیف اید از رفتارِ مهرمندانه ی شبِ گذشته تان با یک دوست٬ یک انسان٬ بهش می گویید که «ما خیلی آدمهای خوبی هستیم٬ نه؟»٬ و او سیگارش را پُک می زند و لبخند می زند که یعنی...!
می دانی؟ امروز تمامِ‌ مسیرِ رفت و برگشتِ خانه-دانشگاه٬ همین طور که رکاب می زدم و هوا سرد بود٬ پیشِ خودم فکر می کردم ما آدم ها عموما غم و رنج بیشتر یادمان می ماند تا خوشی! مثلا فکر کردم تصویرهایی که از غمِ دوستانم٬‌از گریه کردن هایشان مثلا٬ توی ذهنم هست٬ بیشتر از تمامِ خنده های بلندِ از سرِ خوشیشان است. احساس کردم توی ذهنم کلی تصویر دارم از مراسمِ ختم ِ نزدیکانم٬‌منتها تولدها و عروسیهایشان خاطراتِ محوِ خیلی دوریست که باید کلی فشار بیاورم به مغزم برای به یادآوریشان! و فکر کردم هر چه قدر که اینطور بودمان طبیعی و به قولِ خودمان بیولوژیک باشد٬ دوست ندارمش! این شد که تصمیم گرفتم زیاد تر بنویسم از خوبیِ روزهایی که خوب می شوند به واسطه ی آدم های خوب! بیشتر بنویسم از خودِ آن آدم های خوب و ...
می دانی؟ خیلی وقت ها لای تمامِ گیر و گرفتاری ها٬ لای تمامِ گند و کثافت های دنیا و زمختی هایی که آدم ها درست می کنند٬ چیزهای لطیفِ خوبی هست که می شود نه فقط دید و لبخند زد بهشان٬ که به خاطر سپرد و خوشحال شد از بودنشان! :)

به افشین  

* حسین منزوی

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"