کجایی تو؟ که‌ام من؟ و جغرافیای ما کجاست؟*

چند روزی ست که هی٬ بعد از نگاه انداختن به صفحه ی فیس بوک٬ بعد از خواندنِ ایمیل ِ بعضی ها مثلا٬ یا حتی حرف زدن با بعضی رفقای(!) یکم دور٬ احساس می کنم یک عالم علامتِ سوال توی کله ام نقش می بندد در موردِ آدم ها و کارها و عکس العمل هاشان! بعد لجم می گیرد از خیلی چیزها! این چند روز هم که حکایتِ میمونِ فضانورد و بحثِ‌ مجلس و کوفت و زهرِ مار اوضاع را بد تر کرد! آقا جان من نمی فهمم آدم ها را! مبارزه کردنشان را٬ کارِ خیر کردن٬ انتقاد کردن و توهین کردنشان را درک نمی کنم!‌ هیچ دریافتی از این رفتارهای روشن-فکرانه(!) ندارم! معمولا هم نمی خواهم بگویم من خوب٬ شما بد! یا اصلا دوست ندارم بگویم کسی خوب کسی بد! منتها بعضی وقت ها هم نمی فهمم دیگر! نمی دانم چه طور این طور می شود! نه اینکه از آدم ها بدم بیاید ها٬ نه!‌ عصبانی می شوم٬ لجم در می آید! انگار که مثلا هیچ نوشته ای نباشد که حرفِ دلِ من را بزند! انگار که خودم هم نتوانم حرفِ خودم را بزنم! انگار زورم نرسد به همه ی چیزهایی که برام علامت سوال درست می کنند! 
می دانی؟‌ یک وقت های غم انگیزی هست که «آدم» احساس می کند «آدمها» همه شان می خواهند دنیا را عوض کنند. «آدم» فکر می کند «آدمها» هی حرف می زنند در موردِ «اخلاق»٬ «انسان» و ... و هی حرف می زنند... و هی حرف می زنند.. و فقط هی حرف می زنند در موردِ همه چیز و وقتی همه ی مقیاس ها کوچک شد٬ «آدمها» که شد آدمِ خالی٬ گند می زنند توی همه چیز!
بله!‌من هم می دانم که  همه ی این تعمیم هایی که من دادم به این عمومیت نیست! منتها قبول کنید که «آدم» گاهی شاکی می شود٬ گاهی لجش در می آید و دلش می خواهد به همه بد و بیراه بگوید! گاهی وقت ها «همه» نه یعنی واقعا «همه»! «همه» یعنی «همه ی مسببانِ خشم»! و چون تایپ کردنِ «همه ی مسببانِ خشم» از تایپ کردنِ «همه» وقت-گیر تر است و «آدم» ِ شاکی حال و حوصله اش سرِ جایش نیست٬ می نویسد «همه»! 

بگذریم! :)

 آقا جان «آدم» گاهی خسته می شود از اینجور آدمیت کردن ها! از ادبیاتِ رفتاریِ بعضی ها! از این همه ژست و کلاس و فیگورِ فلان طور بودن  گرفتن ... از اینهمه حرف برای خوب کردنِ دنیا و هی هر روز بیشتر گند زدن به همه چیز! آقا جان آدم لج اش در می آید به جانِ‌ خودم! انقدر که هی نمی داند چه طور نوشته اش را جمع و جور کند!‌ انقدر که هی دلش می خواهد یکم برود توی غار زندگی کند اصلا!

پایانِ شکوایه




*شاملو(؟!)

نظرات

  1. بايد استاد و فرود آمد بر آستان دري که کوبه ندارد!

    احمد شاملو

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"