Memory is full!
گاهی وقت ها انقدر از دست ِ خودم لجم می گیرد که دلم می خواهد خودم را خفه کنم. احساس می کنم بر اوج ِ قله ی حماقت ایستاده ام و زورم به حافظه ی رام نشده ی سر کشم نمی رسد. رفته بودم خیابان ِ انقلاب. دنبال ِ یک کتاب می گشتم برای کسی. هی از این کتاب فروشی به آن کتاب فروشی از این بازارچه به آن یکی سرک می کشیدم. هنوز امیدم برای سرکوب ِ واضح شدن ِ خیلی از خاطرات بر ِ چشمم به یاس تبدیل نشده بود. خودم را می زدم به کوچه ی علی چپ تا اینکه رسیدم به جلوی یکی از بازارچه ها! نگاه که انداختم تو یک هو همه چیز شفاف شد: از اولین کتاب فروشی طبقه ی بالا، سمت ِ چپ، دو کتاب ِ تافل خریده بودیم. فرض کن این ماجرا مال ِ حد اقل دو سال ِ پیش است. طبقه ی پایین، سمت ِ راست، یک مغازه است با کلی کارت تبریک ِ قشنگ. حتی کارت هایی که آن جا با هم خریدیم هم یادم بود! باور نمی کنید، می دانم! یک لحظه مکث کردم، همان جا روی پله های ورودی، چشم هام را بستم و شروع کردم فحش دادن به خودم: که بی شعور ِ روانی، گَندش را در آوردی. خوب به فرض سه سال پیش با یکی از این جا رد شدی، که دو سال ِ پیش جلوی آن لوازم التحریر ِ جلوی در ِ ساختمان ایستادید و تو قلم مو ها را نگاه کردی و آبرنگ ها و روان نویس های رنگی ِ استدلر را، خُب که چی؟ روانی شاخ و دم ندارد که! آدم ِ سالم این ها یادش مانده بعد از این همه سال؟
خلاصه چشم هام رو باز کردم و رفتم و کتاب را خریدم و مثل ِ فشنگ گلوله شدم سمت ِ خانه. حالا مگر این حافظه ی لامصب خاموش می شد! از جلوی سینما سپیده که رد شدم یاد ِ کنعان افتادم که خواهرش گفته بود فیلم ِ خوبیست. یاد ِ درباره الی افتادم که آخرین و سومین فیلمی بود که با هم در سینما دیدیم. پارک ِ دانشجو من را یاد ِ تئاتر ِ کوری انداخت و دختر بچه ای که بعدش در محوطه ی پارک می رقصید برای پول در آوردن. یادت هست؟ شاید این مال ِ بیشتر از سه سال ِ پیش باشد. جگرکی ِ کثیف ِ پیچ ِ شمیران را که دیدم یادم آمد آن روز که رفتیم آن جا لباس قهوه ای ِ تنم بود! خودمانیم ها! آدم بعضی وقت ها می ماند بد بختی اش را به که بگوید. این که نه تنها دانشگاه و تابلو های روی دیوار و دست خط ات روی صفحه ی اول ِ این کتابها حافظه ی من را انگلک می کند، که هر چه زانتیا و بنز است، هرچه لواشک و آلوست، هر چه گل ِ ارکیده و لاله و رز ِ هلندیست، هر چه پیرهن ِ راه راه است تو را یادم می آورد. ترسم از این است که بعد از مُردن هم، آن موقع که زیر ِ خاکم و و پوستم دارد کش می آید و بدنم در حال ِ متلاشی شدن است، خِرِ سوسک ِ بی نوایی را که دارد راهی به درون ِ حفره ی چشمم پیدا می کند بگیرم و بگویم: آهای! بیا ببینم، تو نوه ی همان سوسکی نیستی که وقتی من و فلانی توی سایت ِ دانشکده نشسته بودیم و چیز می خواندیم و گل می گفتیم و می شنفتیم، زیر ِ میز ِ آخر ِ سمت ِ راست، مُرده بود؟! می ترسم رو کنم به کرم ِ بی چاره ای که دارد با بدن ِ من حال می کند و بگویم: هی کرم ِ بو گندو! تو فامیل ِ آن کرمی نیستی که وقتی رفته بودیم خانه ی فلانی، گوشه ی باغچه می لولید؟ همان کرمی که من اصلا ندیدمش! یا مثلا باران که بارید و آب که نشت کرد درون ِ قبرم. اولین قطره را خفت کنم و بگویم: قطره جان؟ تو از نوادگان ِ آن ابری نیستی که وقتی ما کنار ِ دیوار ِ دانشگاه ِ آکسفورد با هم راه می رفتیم و به لاله های اندازه ی طالبی ِ انگلیسی می خندیدیم، بر سرمان بارید؟ اصلا ببینم، تو آن بادی که آن روز در ادینبرگ وزید و من را لرزاند و دوست را خنداند از نزدیک می شناسی؟
گاهی وقت ها دلم می خواهد همه چیز فراموشم شود. حافظه ام خالی شود، خالی ِ خالی. بعد هوس می کنم نامه ای بنویسم به روزگار، برایش بُلد بنویسم:
آیا چه کس تو را
از مهربان شدن با من
مایوس می کند
ما خیلی وقته به این نتیجه رسیدیم کار خدا خیلی هم بی غلط نبوده. من یک کلید delete و یک refresh میخوام و دوستی دیگر یک shift و یک delete
پاسخحذفچه با حال نوشتی! :D
پاسخحذفman haal nadaaram faarC beneVsam, mo'aaf kon keh weblogeto zesht mikonam! :P
پاسخحذفkhodam keh ghabool nadaaram, vali to migi haafezei e man mesl e [...] mimooneh keh harchi ro mikhaad [...] harchi ro nemikhaad [...]. alaan yaadam oftaad vaghT beh khodam mire3 gaahi az oonvari kaar mikoneh! :) yeh baar 1 rooz e tamaam too fooroodgaah neshasteh boodam. yeh automated announcement hei tazakkor midaad! aakhar e rooz Dgeh mikhaastam khafash konam! paarsaal keh oomadam UK az hamoon fooroodgaah oomadam. avvalin chizi keh shenidam 3daai e hamoon yaaroo bood! in dafeh jedD mikhaastam beram saahab e asli e 3daa ro peidaa konam khafash konam! :P Psh miaad Dgeh! :P raftam jelo tar yeh aaghaaheh bood keh zaminaa ro tamiz mikard. yaadameh dafei e ghabl raftam 3 taa ki3 azash gereftam keh oon hameh chizi keh kharideh boodam keh too chamedoon jaa nemishod ro bePcham toosh bebaram iran! hamoon yaaroo paarsaal ham daasht baaz hamoon moghe' zamino tamiz mikard. yaa masalan yeh baar sar e Csaanieh ta'khir ghataar savaaremoon nakard! har kaari karDm yaaroo daro baaz nakard! chand vaght Psh daashtam az leeds barmigashtam, taraf hamoon shekli oonjaa bood! Ngaar zamaan vaaisaadeh bood! khaastam bargardam beBnam doostam baa yeh basteh paasTl oonjaa naneshasteh?
sareto dard nayaaram! nemikhaam yeh comment be bolanD e post e khodet beneVsam, vali Psh miaad javoon :P
به خاموشی این همه خشت خام دشنام چه می دهی...؟؟
پاسخحذفزیبا نوشتی دوست من..
به ناشناس ِ دوم:
پاسخحذفراست می گی بابا! پیش میاد واسه ما جوونا! :پی
فقط یه چیزی: تو خُلی! از منم خُل تر! :*
راستی ببینم، اون صداهه تو فرودگاه نمی گفت:
may I have your attention pleas
یا بعد ازاینکه از نظافت چیه کیسه گرفتی مجبور نشدی بری 10 پوند پول ِ چسب نواری بدی ؟
ها ها! بگو ببینم، پاستیل ِ دوستت کِرمی نبود؟ :پی
الان مطمئن شدم روانی نیستم جوون!فقط گاهی پیش میاد! :))
ما مخلصیم رفیق!;)
حرف نداره. برخلاف اونیکی با اعصاب من بازی که نمیکنه هیچ، یه آندانته است که هرچی جلوتر میره بیشتر اوج میگیره. 2بار خوندمش، برای اینکه 2باره حال کنم.
پاسخحذفfaatemeh man ham mokh-less hastam :D
پاسخحذفehsaan Baa baa ham doost shim! :P salighamoon 2rost bar ax e hameh! roo ham shaayad yeh chizi beshim! :P
Hey you
پاسخحذفDon't tell me there's no hope at all
Toghether we stand,divided we fall
مرسی احسان! چه خوب که از این خوشت اومد!به هر حال ما اینجا به فکر ِ همه جور سلیقه ای هستیم! ;)
پاسخحذفناشناس ِ دوم، راست می گی، فکر کنم این نوشته رفت رو اعصابت! من شرمنده! شاید باید می گفتم نخونیش! :(
با احسانم دوست بشین چیز ِ خوبی در میاد!;)
من باز هم شرمندم اگر این نوشته (فارغ از بحث ِ سلیقه ی ادبی) خوشایند نبود برات!
پ.ن. ها ها! mokh-less هم خوبه! راضیم ازت!:دی
به قول ونه گات: "بله، رسم روزگار چنین است."
پاسخحذفباز جای شکرش باقی است که بازارچه ی کتاب و سینما و تئاتر و جگرکی شما را یاد فقط یک نفر می اندازند. :پی
شاد باشید
دوست دارم فقط بغلت بگیرم و با هم گریه کنیم بدون هیچ کلامی :((
پاسخحذفبرای فاطمه: :-)
پاسخحذفبرای ناشناس 2: ؛-)
چقدر این نوشته برام آشناست..
پاسخحذفگاهی فکر می کنم دارم از نوستالژی بالا می آورم
نه که بدم بیاد از خاطرات. اصولا خاطره بازم. ولی بعضی وقتها آنقدر اشباع می شوم که ... بعد به آدمهای اطراف نگاه می کنم که راحت خیلی چیزها را فراموش کرده اند. خیال می کنم یک چیزیم شده.
پاسخحذفبه زور اینجا کامنت می ذارم. کلا کامپیوترم از بلاگ اسپات خوشش نمیاد.
عاشقانه دوست داشتنیی بود برایم...
پاسخحذفحافظه ام را تحریک کرد.
حافظه ، حافظه ، خود غمی ست عمیق . . .
پاسخحذفیه روز یه جایی نوشتم : «مثلاً آرزوی از دست دادن حافظه»
پاییز بود