پست‌ها

نمایش پست‌ها از سپتامبر, ۲۰۱۵

حدیث داریم اصلا که رفقای ۱۸ تا ۲۲ سالگیِ خود را سفت بچسبید! ;-)

جمعه ی هفته ی گذشته:  حوالیِ ظهر تارا بهم زنگ زد و گفت که کارِ دلتنگی از پیامک و پیغامِ توی جی‌میل گذشته! گفت که باید زنگ می زد و تلفنی می‌گفت این ها را. بعد من که کلا زانوانِ سستی دارم در مقابلِ محبت دیدن٬ سریع نانِ دیدار را چسباندم به تنورِ تقویم. قرار شد شنبه ناهار بیاید اینجا و طبقِ معمولِ همه ی دیدارهایمان هی حرف بزنیم و هی بخندیم و… شنبه: برای ناهار هویچ-پلو درست کردم با تارتِ توت‌فرنگی برای دسر. از حوالی دو و نیم  ظهر نشستیم پشتِ میز و تا نه شب متصل خوردیم و حرف زدیم و حرف زدیم و بلند بلند خندیدیم. طفلکی پگاه محکوم شده بود که گوش بسپارد به خاطراتِ ده دوازده ساله ی ما که تمامی ندارد. تو گویی از آن سه چهار سالِ دوره ی لیسانس به اندازه دویست سال خاطره داریم. به هم که می رسیم٬ از ترکِ دیوارِ راهروهای دانشکده ی ریاضی و اتاق های پژوهشگاه گرفته٬ تا رنگِ ماشینِ مامانِ روزبهان حرف و تصویر هست برای مرور. انقدر تصویر و تجربه ی مشترک که انگار تمامی ندارد. خوبی‌اش می دانی کجاست؟‌ اینکه حالا٬ بعد از چند سال٬ به قولِ تارا شبیهِ پیرزن های شصت هفتاد ساله ی بافتنی بافی که از خاطرات جوان

بخشی از پستی که هرگز نوشته نشد!

تصویر
فرق هست بین «رفتن» و «گریختن»!  کسی که تصمیم به رفتن می گیرد و می رود٬ حواسش جمعِ رو به روست. کسی که خواسته برود هی سرک نمی کشد پشتِ‌ سرش را نگاه کند: می گذارد و می رود. می گذرد… کسی که می گریزد اما٬ تمامِ طولِ مسیر٬ حتی اگر از هراس ِ دیدنِ چیزی یا کسی که از آن گریخته  بازنگردد و پشتِ سرش را نظاره نکند٬ باز هم بخشِ عظیمی از حواسش معطوفِ پشتِ سر است! آدمی که می گریزد٬ نمی گذارد٬ نمی گذرد٬ فراموش هم نمی کند… حکایتِ «ماندن» هم که بماند…

از روزها

صبح٬ طبقِ‌ معمولِ هر روز صفحه ی بی بی سی را باز کردم و تیترِ اخبار را خواندم و انگار که غمی موروثی و اساطیری دوباره در من جوانه زده باشد٬ بی رمق٬  لباس پوشیدم و راهیِ‌ دانشگاه شدم! خروار خروار کاغذ و مجله ی تبلیغات را جمع کردم از پشتِ در و موقعِ دسته کردنشان فکر کردم ما آدم ها٬ همه مان با هم٬ چپ و راست٬ زن و مرد٬ از هر فرقه و با هر مسلکی٬ همه مان با هم٬ بدونِ هیچ استثنایی٬ گند زده ایم به این دنیا٬ به این زمین٬ به حیات٬ به زیستن! در را با ناامیدی از نوعِ بشر باز کردم و خودم را سپردم به زمین٬ به آسمان٬ به گل٬ به علف! رفتم کافه ی همیشگی تا قهوه ی هر روز را بگیرم!  کافه‌چی خندید گفت:«مثلِ همیشه بی شکر؟». لبخند زدم که: بله! کارتِ مُهر را از کیفم در آوردم و گذاشتم روی پیشخوان. هر قهوه: یک مهر! سه تا مُهرِ دیگر می شد یک قهوه ی مجانی. کافه چی کارتم را برداشت و خندید و « دو»  تا مهر زد برام! بعد هم به جای شیرینی ِ کوچکی که همیشه همراه قهوه هست٬  « دو» تا شیرینی گذاشت روی درِ لیوان و با خوش اخلاقی گفت: روز خوش! و همین قدر ساده٬ آن صبحِ بی رمقِ ناامید از انسان٬ آن جوانه ی تازه سبز شده

ای کاش عشق را زبانِ سخن بود*

هفته ی گذشته این موقع ها داشتیم سر پایینیِ کوچه ای را قدم می زدیم و «او» با ریکارد از هویت٬ زبان٬ " هویتِ شکل گرفته حولِ  زبان "  می گفت. هفته ی گذشته این وقت‌ها داشتیم توی خنکای شبِ استکهلم قدم می زدیم و من یک دست توی جیبِ کت و یکی حلقه شده دور بازویش٬ لذتِ دنیا را می بردم از حرف‌هاش٬ از نگاهش٬ از تمامِ  بودنش! امروز عصر برام نوشت: «به روح، دست ِ كم روحى كه از كالبد ِ آموزه هاى ِ مذهبى مى خيزد، معتقد نيستم و دست-آورد هاى ِ علمى بشر را هميشه ستوده ام.  علم-پرستان اما، براى ِ من، چون مهرـ‌‌پرستان و وهم-پرستان و گاو-پرستان اند. بل كه از جهاتى بى مايه تر. مگر نه كه وهم-پرستى "راه ِ يقين" ست و "كليد ِ اهل سعادت" پذيرش ِ بى ترديد. حال آن كه ذات ِ علم به استرابه استوار است.  در فرهنگ ِ علم-پرستى، "دوست مى دارم ات" را به كنش و واكنش ِ فلانك ذره اى در فلان ام و فلانى در فلانك ام، تشبيه كه نه، معادل مى گيرند.   كجاى ِ اين معادله تو ايستاده اى؟ كه جان ِ هر ذره ى ِ جان ام قصد ِ جان ام كه مى كند، سر در مى كنى و جان ام و جان ِ هر ذره ى ِ