ای کاش عشق را زبانِ سخن بود*
هفته ی گذشته این موقع ها داشتیم سر پایینیِ کوچه ای را قدم می زدیم و «او» با ریکارد از هویت٬ زبان٬"هویتِ شکل گرفته حولِ زبان" می گفت. هفته ی گذشته این وقتها داشتیم توی خنکای شبِ استکهلم قدم می زدیم و من یک دست توی جیبِ کت و یکی حلقه شده دور بازویش٬ لذتِ دنیا را می بردم از حرفهاش٬ از نگاهش٬ از تمامِ بودنش!
امروز عصر برام نوشت:
«به روح، دست ِ كم روحى كه از كالبد ِ آموزه هاى ِ مذهبى مى خيزد، معتقد نيستم و دست-آورد هاى ِ علمى بشر را هميشه ستوده ام.
علم-پرستان اما، براى ِ من، چون مهرـپرستان و وهم-پرستان و گاو-پرستان اند. بل كه از جهاتى بى مايه تر. مگر نه كه وهم-پرستى "راه ِ يقين" ست و "كليد ِ اهل سعادت" پذيرش ِ بى ترديد. حال آن كه ذات ِ علم به استرابه استوار است.
در فرهنگ ِ علم-پرستى، "دوست مى دارم ات" را به كنش و واكنش ِ فلانك ذره اى در فلان ام و فلانى در فلانك ام، تشبيه كه نه، معادل مى گيرند.
كجاى ِ اين معادله تو ايستاده اى؟ كه جان ِ هر ذره ى ِ جان ام قصد ِ جان ام كه مى كند، سر در مى كنى و جان ام و جان ِ هر ذره ى ِ جان ام آرام.»
از عصر تا به حال صدبار نوشته اش را خوانده ام و فکر کرده ام به تک تکِ واژه هاش٬ به همه ی کسره های اضافه اش٬ به رسم الخطاش!
صد بار نوشته اش را خواندهام و توی کله ام زمزمه کردهام که:
عشق را
ای کاش
زبانِ سخن بود…
*شاملو
نظرات
ارسال یک نظر