از روزها
صبح٬ طبقِ معمولِ هر روز صفحه ی بی بی سی را باز کردم و تیترِ اخبار را خواندم و انگار که غمی موروثی و اساطیری دوباره در من جوانه زده باشد٬ بی رمق٬ لباس پوشیدم و راهیِ دانشگاه شدم! خروار خروار کاغذ و مجله ی تبلیغات را جمع کردم از پشتِ در و موقعِ دسته کردنشان فکر کردم ما آدم ها٬ همه مان با هم٬ چپ و راست٬ زن و مرد٬ از هر فرقه و با هر مسلکی٬ همه مان با هم٬ بدونِ هیچ استثنایی٬ گند زده ایم به این دنیا٬ به این زمین٬ به حیات٬ به زیستن! در را با ناامیدی از نوعِ بشر باز کردم و خودم را سپردم به زمین٬ به آسمان٬ به گل٬ به علف! رفتم کافه ی همیشگی تا قهوه ی هر روز را بگیرم!
کافهچی خندید گفت:«مثلِ همیشه بی شکر؟». لبخند زدم که: بله! کارتِ مُهر را از کیفم در آوردم و گذاشتم روی پیشخوان. هر قهوه: یک مهر! سه تا مُهرِ دیگر می شد یک قهوه ی مجانی. کافه چی کارتم را برداشت و خندید و «دو» تا مهر زد برام! بعد هم به جای شیرینی ِ کوچکی که همیشه همراه قهوه هست٬ «دو» تا شیرینی گذاشت روی درِ لیوان و با خوش اخلاقی گفت: روز خوش!
و همین قدر ساده٬ آن صبحِ بی رمقِ ناامید از انسان٬ آن جوانه ی تازه سبز شده ی غم٬ سقط شد...
و من آرامِ آرام٬ همین طور که قدم می زدم٬ برای لیوانِ قهوه ی توی دستم می خواندم که:
«کم نیستند شادی ها/
حتی اگر بزرگ نباشند»*
*سید علی صالحی
نظرات
ارسال یک نظر