حدیث داریم اصلا که رفقای ۱۸ تا ۲۲ سالگیِ خود را سفت بچسبید! ;-)
جمعه ی هفته ی گذشته:
حوالیِ ظهر تارا بهم زنگ زد و گفت که کارِ دلتنگی از پیامک و پیغامِ توی جیمیل گذشته! گفت که باید زنگ می زد و تلفنی میگفت این ها را. بعد من که کلا زانوانِ سستی دارم در مقابلِ محبت دیدن٬ سریع نانِ دیدار را چسباندم به تنورِ تقویم. قرار شد شنبه ناهار بیاید اینجا و طبقِ معمولِ همه ی دیدارهایمان هی حرف بزنیم و هی بخندیم و…
شنبه:
برای ناهار هویچ-پلو درست کردم با تارتِ توتفرنگی برای دسر. از حوالی دو و نیم ظهر نشستیم پشتِ میز و تا نه شب متصل خوردیم و حرف زدیم و حرف زدیم و بلند بلند خندیدیم. طفلکی پگاه محکوم شده بود که گوش بسپارد به خاطراتِ ده دوازده ساله ی ما که تمامی ندارد. تو گویی از آن سه چهار سالِ دوره ی لیسانس به اندازه دویست سال خاطره داریم. به هم که می رسیم٬ از ترکِ دیوارِ راهروهای دانشکده ی ریاضی و اتاق های پژوهشگاه گرفته٬ تا رنگِ ماشینِ مامانِ روزبهان حرف و تصویر هست برای مرور. انقدر تصویر و تجربه ی مشترک که انگار تمامی ندارد. خوبیاش می دانی کجاست؟ اینکه حالا٬ بعد از چند سال٬ به قولِ تارا شبیهِ پیرزن های شصت هفتاد ساله ی بافتنی بافی که از خاطرات جوانیشان برای هم می گویند٬ سرخوشخانه و خوشحال مرور می کنیم! می خندیم به خُل-وضعیمان. به کلَه ی صبحِ تابستان دانشگاه رفتن و مقاله خواندنمان. به همه ی آن کافه رفتن ها و وِر و وِر از همه چیز و همه جا و همه کس متصل حرف زدنها! می خندیم به آن روز که رفتیم ملاقاتِ پویا توی بیمارستان٬به کار کردن توی تبیان٬ به آن روزهای تلخی که فاصله افتاد بینمان. می خندیم به آن روزهایی که او از من پرسید «چی شد آخه؟» و من فقط جواب دادم «نشد دیگه! بعضی وقت ها نمی شه!». می خندیم به آن حلقههای گمشده٬ به فاصله ی موقتی که بینمان افتاد. به آدم هایی که حسادتمان را برانگیختند آن روزها٬ به آن ها که هیچ وقت به دلمان نشستند٬ به آن روزِ تیاتر و کافه ی هنرمندانِ دو سالِ بعدش و حرف های او به «او». می خندیم به آن روزِ سه سالِ بعد از کافه٬ این سر دنیا٬ به جیغ ویغ های من!
ذوق می کنیم از تعریفِ دیدنِ عشق توی نگاه ِ هم!
از رو راست بودنمان با هم و
از این همه ساده خودِ خودِمان بودن در کنار ِ هم!
نظرات
ارسال یک نظر