پست‌ها

نمایش پست‌ها از دسامبر, ۲۰۱۲

جای من در کنار پنجره هاست... *

چند روز ِ پیش که تاریخ را ازم پرسید اول تاریخِ میلادی را گفتم و بعد که فهمیدم دنبالِ تاریخِ شمسی می گردد بی هوا گفتم: احتمالا نوزدهم بیستم ِ آذر!؟ تاریخ را پیدا کرده بود٬‌ گفت:‌ نه! بیست و یکم!‌ بیست و یک آذر! بعد من یک هویی توی کله ام لبخند زدم و شروع کردم به شمردن و از ذهنم رد شد که: «آدم ها ممکن است روزها را فراموش کنند٬ اما  بعضی تاریخ ها هستند که فراموش نمی شوند!» بعد بلافاصله یادم افتاد که توی صفحه ی اول یکی از کتابهای کتابخانه نوشته ام: « آدم ممکن است تاریخ ها را فراموش کند٬ اما روزها را نه! » لبخندِ توی کله ام کِش آمد و بزرگ شد که یعنی دختر جان٬ حالا حالا ها مانده تا بفهمی اوضاع ِ دنیا و آدم ها از چه قرار است... :) بیایید حالا که نمی فهمیم اوضاعِ‌  جهان چه طور است لبخند های توی کله مان را نگه داریم و شعر بخوانیم٬ بیایید برای هم بخوانیم که: مرا نکاوید مرا بکارید من اکنون بذری درستکار گشته ام مرا بر الوارهای نور ببندید از انگشتانم برای کودکان مداد رنگی بسازید گوش هایم را بگذارید تا در میانِ گلبرگ های صدا پاسداری کند چشمانم را گل-میخ کنید و
داشتم فکر می کردم! حالا نه٬ چند روزِ پیش! داشتم فکر می کردم که یک کاروان شتر و بارش توی حرف های نزده ی من گم می شوند. داشتم فکر می کردم به سنگینیِ دل روی ذهن... به اینکه گاهی فرصت نمی شود و گاه اصلا نمی شود که سبک کرد دل را بی آنکه محتوا شهید نشود. داشتم فکر می کردم که چقدر خوب می توانم از حالِ بد بنویسم. که چه جمله ها و تشبیهاتِ خوبِ سهمگینی توی کله ام هست برای از «بد بودن» نوشتن... داشتم فکر می کردم و نمی نوشتم... می دانی؟ گاهی وقت ها یک طوری می شود! یک چیزی یک جایی از دنیا سوراخ شده باشد انگار. آدم انگار که به زندگی نباشد.  می دانی؟‌ گاهی آدم با اینکه  عاشقِ کارش است٬ با اینکه همه چیز خوب است٬ با اینکه اوضاع به راه است و زندگی به کام٬ خسته می شود!  یک خستگی که موروثی نیست! اساطیری هم! حتی نه یک خستگیِ جسمیِ ساده... یک خستگی که... که... آه!‌ چقدر سخت است چیدنِ واژه ها و ساختنِ‌ مفهومی که در ذهن است... رساندنِ حسی که در دل است! . . . خستگی که... که یک طوری ست خلاصه! و بعد آدم٬ بی آنکه بداند چه طور شده بود که آن طور شد٬ بر می گردد به زندگی٬ به زندگی ِ خودش... به