پست‌ها

نمایش پست‌ها از سپتامبر, ۲۰۱۴

«خاک بر فرقش نشیند آن‌که یار از من گرفت»

و هیچ چیز٬ حتی  زیر سیگاریِ پر از ته‌سیگار و بوی تن‌اش روی ملافه٬ به اندازه ی صندل‌های خالی‌ش گوشه ی اتاق٬ نبودنش در خانه را فرو نمی کند توی چشم‌هام… ای یار جانی...

لیلی به کرشمه زلف بر دوش/ مجنون به وفاش حلقه در گوش*

تصویر
وقت هایی که هست زیاد کافه می رویم. شهرهای جدیدِ ممالک تازه را هم با خیابان‌گردی و کافه نشینی و چای و قهوه کشف می کنیم ٬ نه با موزه! وقت‌ هایی هم که نیست زیاد کافه می روم و تنهایی کافه رفتن از آن لذت‌های مختصِ این شهر است برام. کاریست که هیچ وقت توی تهران تجربه اش نکرده بودم. این‌جا٬ کافه جای دنجِ دوست داشتنی‌ست که خلوت تجربه کردنش دلپذیر است. جایی‌ که کتابِ فارسی خواندن توش٬ بهترین حسِ دنیا را دارد.  جایی که درش آرام می گیرم و ته نشین می شوم در خودم. جایی که دیوانه می شوم/ دیوانه تر می شوم وقتی که می خوانم: لیلی سر زلف شانه می کرد            مجنون دُرِ اشک رشته می کرد  لیلی می مشک‌بوی در دست           مجنون نه ز می٬ ز بوی می مست قانع شده این از آن به بویی           وان راضی از این به جستجویی* Bedford Cafe   * لیلی و مجنون- نظامی

از روزها

و شهرهایی هستند با روزهایی بی فصل. روزهایی کرخت و سردرگم.  روزهایی که به تقویم تابستانی‌اند٬ به هوا پاییزی و به رنگ بهاری... و روزهایی هستند برای جریان یافتنِ فصلِ جدید توی رگبرگ‌های شهر. روزهایی مثلِ امروز...  و فصل هایی هم هستند که نرم نرم می خزند و تسخیر می کنند روزهای شهرها را٬فصل هایی مثلِ پاییز… امروز٬ توی شهر که راه می رفتم٬ کودکانِ پاییز را دیدم که لای درختها بازی می کردند. امروز زردی و قرمزی را دیدم که آرام آرام می نشستند روی برگها…  امروز٬ شهری را دیدم که نویدِ پایانِ  روزهای  بی فصل را می داد...

از یادها

من٬ همیشه معتقد بودم که «وابستگی» خواندنِ «عشق» نامنصفانه و غم‌انگیز است و مریم هم گاهی به دلداری و شاید تایید می گفت که «اصلا وابستگی خیلی وقت ها هست با عشق و این بد نیست!»٬ می گفت که نمی شود عاطفه را کنکاش کرد و مثلا خِرِ قسمتی را گرفت و گفت که از عشق نیست و اسمش وابستگی‌ست! می گفت وابستگی و عشق یک جورِ‌ در-هم-تنیده ای هستند انگار… امروز٬ بعد از نمی دانم چند سال از آن حرف‌ها٬ لغت‌نامه ی دهخدا را گشتم برای «وابسته بودن»٬   نوشته : وابسته بودن:   [ ب َ ت َ  /  ت ِ دَ ] (مص مرکب ) وابسته بودن به ، معلق بودن بر. وابسته به فلان امر بودن ، بدان علاقه داشتن .