یک روزهایی هم هست که آدم هی پیِ چیزی می گردد که خِرِ فکر را بگیرد و ببرد به جایی که آسمانِ بارانیِ توی قابِ پنجره نیست. جایی که پشتِ میز و لای کاغذها و فرمول ها و نمودارها نیست. یک روزهایی هست که آدم دنبال ِ چیزی می گردد که فکر را دور کند از خیالهای روزانه و خواب های شبانه اش... روزهایی که آدم همین طور که مشغولِ کارهاش است پس و پشتِ ذهنش احساسِ چسبیده-شدگی می کند و سکونِ مطلق!
یک روزهایی هست که آدم در به در به دنبالِ چیزی ست که نمی داند٫ برای بردن ِ فکر به جایی که نمی شناسد...
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
بعد نوشت:
یک شب هایی هم هست که آدم «آن چیزِ نادانسته» که تمامِ روز پسِ ذهنش دنبالش بوده را پیدا می کند لا به لای چهار ساعت حرف زدنِ اسکایپی با رفیقی آن سرِدنیا که روز و شبش با او فرق می کند. لا به لای یک پیام فیس بوکی بعد از قطع شدنِ اسکایپ:
«خوش حالم که یه جای دنیا یه فاطمه ای دارم که می تونم باهاش از این جنس حرفها بزنم!»
کاش که حواسمان باشد گاهی آدم ها احساسِ سکونِ مطلق می کنند٬ احساسِ چسبیده شدگی! کاش که حواسمان باشد که گاهی کارِ آدم ها آن طور که دوست دارند پیش نمی رود و گاهی خسته می شوند از عدمِ تولید و نگران می شوند به قولِ افشین از عادتِ به روزمرگی! کاش که بدانیم گاهی خوش حالیِ ما از بودنِ بعضی ها٬ حالشان را خوش می کند... کاش که حواسمان باشد... کاش که مهربان باشیم با هم...
:)
یک روزهایی هست که آدم در به در به دنبالِ چیزی ست که نمی داند٫ برای بردن ِ فکر به جایی که نمی شناسد...
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
بعد نوشت:
یک شب هایی هم هست که آدم «آن چیزِ نادانسته» که تمامِ روز پسِ ذهنش دنبالش بوده را پیدا می کند لا به لای چهار ساعت حرف زدنِ اسکایپی با رفیقی آن سرِدنیا که روز و شبش با او فرق می کند. لا به لای یک پیام فیس بوکی بعد از قطع شدنِ اسکایپ:
«خوش حالم که یه جای دنیا یه فاطمه ای دارم که می تونم باهاش از این جنس حرفها بزنم!»
کاش که حواسمان باشد گاهی آدم ها احساسِ سکونِ مطلق می کنند٬ احساسِ چسبیده شدگی! کاش که حواسمان باشد که گاهی کارِ آدم ها آن طور که دوست دارند پیش نمی رود و گاهی خسته می شوند از عدمِ تولید و نگران می شوند به قولِ افشین از عادتِ به روزمرگی! کاش که بدانیم گاهی خوش حالیِ ما از بودنِ بعضی ها٬ حالشان را خوش می کند... کاش که حواسمان باشد... کاش که مهربان باشیم با هم...
:)
خواندمت...
پاسخحذفمثل همیشه میخواستم بی سروصدا بیایم و بروم...اما جنس جداگانه این پست نگذاشت...
پس مهمانت میکنم به غزلی از غزلهای مرحوم نجمه زارع :
باران و چتـــر و شال و شنل بود و ما دو تا…
جوی و دو جفت چکمه و گِل بود و ما دو تا…
وقتـــی نگاه من بــه تو افتاد، سرنوشت
تصدیق گفتههای «هِگِل» بود و ما دو تا…
روز قرارِ اوّل و میز و سکوت و چای
سنگینی هوای هتل بود و ما دو تا
افتــاد روی میـــز ورقهــــای سرنوشت
فنجان و فال و بیبی و دِل بود و ما دو تا
تا آفتاب زد همـــه جـــا تــــار شد برام
دنیا چهقدر سرد و کسل بود و ما دو تا،
از خواب میپریم کـه این ماجرا فقط
یک آرزوی مانده به دل بود و ما دو تا...