نمی دانید چه حسی دارد این روزهایی که اینهمه تند می گذرند! بعد از یک عمر دور ِ خودم و خودش و خودت چرخیدن، گوش ِ میانی و خزعبلات  اش همه  با هم و با من  به ها رفته! سرگیجه ی اعلایی گرفته ام که وقت ِ گز کردن ِ جدول های باریک ِ پیاده روهای شهر، لازم است قدم بزند کنارم و حواسش باشد به نیافتادن ام...  روزهای عجیب ِ بی هیجان ِ تند ِ کرختی ست انگار...ترسم از چیزهایی ست که کسی نمی ترسد و نمی ترسم از آنکه عموماً نگران می کند...
یک وقت شاید نوشتم از این روزها! از این روزهایی که تند می گذرند و تند می گذرند و...
گاهی وقتها انگار که حرفهایی بیخ ِ گلوی آدم را می گیرند و هی متورم می شوند تا مجبورت کنند بازگوشان کنی و تو خوب می دانی که در تمام ِ عمرت گوشه های پنهانی داشته ای که هیچ وقت ِ هیچ وقت، به هیچ کس ِ هیچ کس، نشانشان ندادی! می دانی؟ لحظه هایی هست که انگار زاویه ها عمیق تر و حتی بیشتر می شوند! لحظه هایی هست که... روزهایی هست که...

همین!

هِی تند می گذرند...

پیش نوشت:
گاهی دست به دامن ِ سعدی و مایاکوفسکی شدن هم راه به جایی نمی برد برای گریز از بی عنوان ماندن ِ نوشته...


نظرات

  1. در پی یک دوستی،
    فراموش می کنم خویشتنم را
    که چگونه آزادی اش را از دست می دهد؛ تا دریابدت

    چگونه خود را رها می کند، تا دلی به دست آورد، آن را بنوازد و در آغوشش بیاساید.

    چون چشم می گشایم و به آینه می نگرم، در می یابم که دست نیافتنی شده ای!

    می پرسم، آیا تو هنوز سخنی، واژه ای، آوایی جاودیی در چنته ات داری که مرا بسازد و به زیستن وادارد.

    پاسخحذف
  2. هر روز حرف هائی در دلم می جوشد و در گلویم بغض می شود اما شب که به خانه می ایم انگار یخ زده باشد نمی توانم بنویسمشان از اینکه گاه گاهی فرصتی دارم تا با خواندن نوشته های شما خود را دوباره بیام خوشحالم
    اردتمند همیشگی

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"