این روزهای این شهر
خیلی وقت است که این شهر را دوست ندارم دیگر! که احساس می کنم راه رفتن توی خیابانهاش فرساینده است و هر لحظه چیزی، از بچه های دست فروش و خاطرات ِ قدیمی گرفته، تا خنگی ِ مردم توی مترو و پیاده رو و گرانی ، بیخ ِ گلویم را می گیرد و فشار می دهد و من به آستانه ی خفگی می رسم؛ کبود می شوم و ... احساس می کنم که سالها پیش، جایی که نمی دانم کجا بوده زیسته ام و کسی که نمی شناسمش پرتابم کرده اینجا و من هنوز، بعد از اینهمه سال، عادت نکرده ام به این زندگی ِ جدید! خیلی وقت است که علاقه ام به خط ِ شکسته، به زبان ِ فارسی، به نقش ِ قالی های پشت ِ ویترین ِ فرش فروشی های پاسداران، به چلو کباب با گوجه، نان ِ بربری ِ داغ، باقالی پلو با مرغ و خورشت ِ فسنجان، تخت ِ جمشید و چهل ستون، حوضهای آبی ِ ماهی دار، شمعدانی، فیروزه ای ِ مینا کاریهای مغازه های طالقانی، همه، به حاشیه خزیده و من مانده ام با پررنگ کردن ِ شاید غیر ِ عمدیِ چیزهای در نظرم بد! با پررنگ دیدن ِ دانشجوهایی که هنوز ترم ِ جدید شروع نشده دنبال ِ جزوه های ترمهای قبل اند برای کپی کردن ِ تمرینها! دانشجوهای دکتری ای که شده اند دایره المعارفهای متحرک! آقایان ِ محترمی که با متلک های وقت و بی وقت اشان کارکرد ِ واژه های «عزیزم» و «خوشگل» را آنچنان در زبان ِ فارسی تغییر داده اند که شب، وقتی موقع ِ پرداخت ِ کرایه ی اتوبوس در پاسخ ِ خسته نباشید ت به راننده، می شنوی " مرسی عزیزم" صورت ات را در هم می کشی و به جای آنکه توی دلت بگویی " عجب راننده ی مهربانی"، از ذهنت می گذرد که " مرتیکه ی بی شعورِ عوضی!"! با چند سال پیر شدن به ازای هر بار سوار ِ مترو شدن و فکر کردن به اینکه واقعاً این مردم نمی دانند که اینطور ایستادنشان مانع ِ پیاده شدن ِ پشت ِ سری ها می شود!؟ متوجه نیستند که هفت ِ شب نباید آنقدر بلند بلند توی یک واگن ِ فسقلی حرف بزنند که دیگران سر درد بگیرند!؟می دانند که واژگانی وجود دارند به نام «صف»، «حق ِ تقدم»، «حریم ِ خصوصی» که آنچنان هم به نظر می رسند بی محتوا نیستند!؟ خیلی وقت است که خیلی چیزها اذیتم می کند، شاید حتی بیشتر از چیزی که طبیعی ست یا انتظارش می رود! خیلی وقت است که به فکر ِ رفتن افتاده ام... به جایی که نمی دانم کجاست و می دانم آنجا، هر کجا که باشد، باز هم، پر است از چیزهایی که آدمی از جنس ِ من خواهد یافت برای اذیت شدن و ... می دانم که... و گاهی فقط دلم را خوش می کنم به آدمهای هیجان انگیز ِ محیطهای علمی! اینجا هم حتی، خوش ترین لحظات در آی پی اِم و آکواریوم ِ دانشکده، به هنگام ِ حرف زدن با بچه ها و خواندن و خواندن و خواندن رقم می خورد! و تصور ِ من این است که آنجا، همانجایی که نمی دانم کجاست، از این نظر، هیجان انگیزتر و دلپذیرتر خواهد بود؛ با اینکه می دانم، دوستانی که آنجا خواهند بود، شعر ِ شاملو حفظ نیستند، حافظ نخوانده اند، شفیعی کدکنی را نمی شناسند! با اینکه می دانم آنجا، همانجایی که نمی دانم کجاست؛ دوستی برایم شعر ِ ناظم حکمت نخواهد فرستاد و کسی در پاسخ ِ اس ام اس من که گفته ام کلامش چیزی در حد ِ مجسمه ی داوود ِ میکلانژ بود، به همان ظرافت، به همان شاهکاری، به انضمام ِ یک چشمک، نخواهد نوشت : "خانوم! ما کم آوردیم! که میکلانجل هم که باشیم مختصر و مفیدتر تو خود آنجلی"! با اینکه می دانم ... می دانم ...
این روزها ولی، این شهر را بیشتر دوست ندارم از قبل! نه چون مترو شلوغ تر است انگار و نه چون بچه ها بابت ِ یک دهم نمره نیم ساعت چانه می زنند با من! نه حتی به خاطر ِ فیل*تر شدن ِ بلاگ اسپات و وُرد پِرِس! دوستش ندارم به خاطر ِ اضطرابهاش! به خاطرِ چرندیاتی که بیست و سی می گوید! به خاطر ِ نگران ِ آدم ها بودن که کجایند و چه به سرشان آمده!؟ رسیده اند به خانه، سالم؟ به خاطرِ اینهمه نیرو با لباس ِ ویژه، جلوی در ِ متروی ولیعصر، ساعت ِ هشت ِ شب، سه شنبه، بیست و شش بهمن ِ هشتاد و نه!
با اجازه ات از این مطلبت تو فیس بوک استفاده کردم.می دونم من هم حریم خصوصی رو رعایت نکردم واول باید اجازه رو می دادید بعد..ولی امیدوارم ببخشی منو.
پاسخحذفراست می گوئید خسته شدید انگار ما هم مثل عقربه های ساعت مجبور بچرخیم و اگر کسی دلش به حالمون سوخت گاهی باطری هامون رو تعویض کنه
پاسخحذفانگار خدا ما رو فراموش کرده شاید پرونده ما توی آسمون گم شده و خیلی شاید های دیگر
امیدوارم اون طرفی ها اوضواعشان بهتر باشد
با اجازه می خواستم این مطلب رو به اشتراک بگذارم اگر اجازه بدبد- حسین
این روزهای شهر بسیارتر از روزهای دیگر شهرهای دیگر و حتی شهر های دیگرتر است.
پاسخحذفشهر هر کس تصویری است که در آن زمینه تجربه اش بالیده و محصولش آگاهی نصفه و نیمه ای بیرنگ تر و رقیق تر از واقعیت دست نیافتنی است. بستری که شاید چندان من و من های دیگر نقشی در ساختن اش نداشته اند. عق میزنم بر دیوار های بلندی که آدمها را منفرد از هم بار می آورد. تهوع بی حد و حصرم را مدیون همین آگاهی های ترشیده و متعفنی ام که شهر برایم ساخته. از همین ادمهایی که زیر نفرت تزریقی نفس شان بند آمده و یاد گرفته اند گرگ باشند.
شهر ما روی زمین بنا ناشدنی است.
آسمانی بزرگتر از خیال همه انسانهایی را می طلبد که عمری مردند تا دمی بزیند!
من تنها انسانی را به رسمیت می شناسم که بخواهد و ابدا نرسد!
به یاسر،
پاسخحذفنوشته ای دارم در مورد ِاینکه چه طور شهرهایی هستند روی زمین و آسمان بنا شده!
کاش انقدری مشوش نبودم که بتوانم بنویسمش اینجا! شاید روزی گذاشتم! دیر تر شاید...بعدتر
:)
فاطمه جان! نوشته ات، گفتنی هاو نگفتنی های خیلی هاست.
پاسخحذفهیچوقت به فکر رفتن نبودم. همان "خط ِ شکسته، به زبان ِ فارسی، به نقش ِ قالی های پشت ِ ویترین ِ فرش فروشی های پاسداران، به چلو کباب با گوجه، نان ِ بربری ِ داغ، باقالی پلو با مرغ و خورشت ِ فسنجان، تخت ِ جمشید و چهل ستون، حوضهای آبی ِ ماهی دار، شمعدانی، فیروزه ای ِ مینا کاریهای مغازه های طالقانی" و ... پایبندم می کرد.
فکر می کنم از سال قبل شروع شد که همه را به رفتن تشویق می کنم. با اینکه خودم زمزمه می کردم: "من اینجا ریشه در خاکم ..."
ولی چند وقتی است که خودم هم ...
نمیدونم به کجا. شاید به "هرجا که اینجا نیست."
فکر نکنم کامنتینگ این پست جای مناسبی باشد برای تبریک تولد به دختری که خسته است و دلزده.
دل من هم بد جوری گرفته زین جا.
پاسخحذفاین وطن هرگز برای من وطن نبود.