قدمم، مسافت را، در کوچه ها، لگدمال می کند. جهنم ِ درونم را، اما، چاره چیست؟*
جایی حوالی ِ حاشیه ی چرکنویس هام نوشته ام:
این جا همه چیز با ادبیات آمیخته است و تصویر ارزشی ندارد. رنگ، نور، حتی صدا، بی واژه پوچ اند انگار و مردمان سکانس های بی گفتگوی فیلم ها را به تماشا نمی نشینند.
چراغ ِ گوشیم روشن می شود... دوستی تایپ کرده:
سمن بویان غبار ِ غم چو بنشینند، بنشانند پری رویان قرار ِ دل چو بستیزند، بستانند
تایپ می کنم:
غم ِ تو، غم ِ من بود
غم ِ من، غم ِ تو
اگر تو یک شادی با خود نداشتی
من خود هیچ نداشتم**
بعد فکر می کنم بعضی آدم ها را دوست داریم به خاطر ِ همه ی شباهت هایشان به ما! به خاطر ِ نگاههای مشترک، احساسات ِ در هم تنیده. به خاطر ِ اینکه می توانیم «مطمئن» باشیم در فلان موقعیت چه می کنند و «حدس بزنیم» اگر فلان را بگوییم چه پاسخ خواهیم شنید. و عجیب لذت می بریم از شنیدن ِ همه ی اینهایی که حدس می زنیم، از دیدن ِ آن افعالی که مطمئن بودیم انجام خواهند داد. و هم چنان، هر بار، ذوق می کنیم، خوش خوشانمان می شود از تأییدها، سر تکان دادن ها به نشانه ی پذیرفتن، هم-حسی ها، هم-فکری ها! بحث هایمان را کِش می دهیم و از خود ِ «بحث کردن» لذت می بریم و نه لزوماً قانع شدن یا تحسین ِ رفیقمان در پایان ِ گفت و گو...
بعضی ها را هم دوست داریم به خاطر ِ همه ی تفاوت هایی که با ما دارند. به خاطر ِ مرزهای نامشترکمان. به خاطر ِ اینکه این محدوده های مجزا همیشه چیزی برای غافلگیر کردنمان دارند. برای برانگیختن ِ هیجانمان. خنداندمان. حتی به گریه وا داشتنمان. از کلنجار رفتن با آنها، کشف ِ شاید اندک بخشهای مشترک میان ِ آنهمه تفاوت لذت می بریم. «قانع شدن» هایمان را دوست داریم در روند ِ بحثهای طولانی! «قانع کردن»هایمان را دوست تر حتی! گاهاً تحسینشان می کنیم به خاطر ِ انجام ِ کارهایی که خودمان نکردیم. از معاشرت با آنها لذت می بریم و هی باب ِ گفتگو های تازه پیرامون ِ همه چیز را باز می کنیم...
مردمانی هم هستند که دوستشان داریم... که دوستشان داریم... که زیاد دوستشان داریم...
نمی دانیم بخشی از «تجربه» مان هستند یا «خاطره» شده اند... ولی دوستشان داریم...
و هی فکر می کنیم،
هی فکر می کنیم،
هی فکر می کنیم
و
نمی فهمیم،
یادمان نمی آید چرا دوستشان داریم...
انگار که...
انگار لج کرده باشیم دوستشان بداریم!
*ولادیمیر مایاکوفسکی
** برتولت برشت
سال ِ گذشته همین موقع بود که وبلاگی راه انداختم. یک سال گذشت و من یک خروار چیز ِ خوب و بد نوشتم و شما همه را با حوصله خواندید!
مرسی...
می بینی ؟ آخر همه ی هماین شباهتها و تفاوتها و هیچ کدامشان میشود دوست داشتن. دوستشان داریم، دوستشان داریم؛
پاسخحذفو دوستشان داریم.
اما
آیا آنها هم ما را دوستمان دارند ؟ اصلاً اهمیتی دارد این دوست داشته شدنها ؟ خیلی وقت ها با خودم فکر می کنم آیا می توانم خودم را بگذارم جای آن بالایی و همه را به یک چشم دوست داشته باشم ؟ یا نه
نمی دانم.
پ.ن : چه حیف که من از یه سال پیش نمی خونم تون ...
بعضی ها هم هستند که «باید» دوستشان داشت. «نمی شود» که دوستشان نداشت! مثل ِ خود ِ تو! ;)
پاسخحذفچقدر اینجاشو دوست دارم:
پاسخحذف"این جا همه چیز با ادبیات آمیخته است و تصویر ارزشی ندارد. رنگ، نور، حتی صدا، بی واژه پوچ اند انگار و مردمان سکانس های بی گفتگوی فیلم ها را به تماشا نمی نشینند."
به محسن ِ اول:
پاسخحذفنه محسن، آخر ِ همه اش نمی شود دوستشان داشتن! یعنی حداقل منظور ِ من این نبوده. بله، من به شخصه همه را یک جورهایی دوست دارم، منتها منظورم دوست داشتنی فرا تر از علاقه مان، مهرمان به نوع ِ بشر (یا خیلی گونه های دیگر) بوده! :)
پ.ن. چیز ِ زیادی را از دست ندادی که نحواندی! ;)
من بعد از کامنتی که گذاشتم و دوباره خوندن متن فهمیدم که منظورتون چه جور ورای دوست داشتنیه :دی
پاسخحذفولی دیگه ننوشتمش. هعی ...
حالا خیلی «ورا» ای هم در کار نیستا! همون که فهمیدی دیگه! ;)
پاسخحذفالان دقیقا نمی دانم شما کجایید، اما معمولا مطب دکتر و داروخانه سر کوچه است. باور بفرمایید راهکارهای شیمیایی و گیاهی کار سازتر از راهکارهای ادبیاتی و احساساتی است.
پاسخحذفهمه ی اینها خوب است فاطمه جان.
پاسخحذفولی نمی دانی - شاید هم بدانی - چه سخت است مجبورت کنند که کسی را دوست بداری.
فریاد فیس بوک رو خوندی دیگه.
امید باقری،
پاسخحذفمنظورت رو نفهمیدم!شاید هم چیز ِ بدی فهمیدم با این مایه ها که فحش دادی به من! یا همچین چیزی! بد و بیراه بود؟
بهار،
خواندم دختر جان! متاسفانه یا خوشبختانه تجربه ی این طرفیش را نداشتم!ولی فکر کنم بفهمم چه می گویی! ;)
چقدر خوب بود این پستت. زیاد به این فکر کرده بودم، به همین سه دسته. شاید نه اینقدر دسته بندی شده.
پاسخحذفامید باقری،
پاسخحذفدلمان را صاف کردیم آقا؛یک چیزهای بهتری برداشت شد!;)
غیر منتظره،
مرسی :)
عنوان کیف عظیمی به من می دهد! آن سرش نا پیدا!
پاسخحذفخوشحالم که اندک مدتی از این یک سال را خواندم! :)
یک سال خواندنتان، مبارکمان باد!!!
پاسخحذفشاد باشی
تو این یک سال کمتر از انگشتهای دست پیش اومده مطالبت رو نخونده باشم و به جرعه اعتراف می کنم کمتر از همون انگشتهای دست مطلبی رو نوشته باشی که زیبا و پرمحتوا نبوده..
پاسخحذفبه قول یاسر"یک سال خواندنتان مبارکمان باد"
"به جرات"اعتراف می کنم " به جرعه" ی بالا یک اشتباه لپی بود:)
پاسخحذفالناز،
پاسخحذفمرسی! خوب باشی دخترک :)
یاسر،
لطف دارید آقا! :)
اولین کامنتی که گذاشتین خوب یادم هست! ماجرای گربه ی آی پی ام بود و ...
راستی چند تا کتاب هم طلب ِ شماست! حواسم هست!;)
ان شاءالله که ببینمتان! :)
سارا،
مرسی عزیزم. همیشه لطف داشتی به نوشته هام! باز هم ممنون! :)
تولد وبلاگ نویسیت مبارک فاطمه جان
پاسخحذفقلمت نویسا و پایدار و جاودان و ... هر چی لغت خوب و مثبت و کلیشه ای و غیر کلیشه ای دیگر که بلدی.
:)
توی این روزهای تکراری جایی هست که مطمئن باشم اگر سر بزنم، حداقل چند جمله ی غیر تکراری پیدا می کنم. ممنون برای غیر تکراری نبودن افکار و نوشته هات.
ببخشید
پاسخحذفیک غیر زیاد نوشتم
:)
ساعت از دوازده گذشته دیگه.
مرسی بهار جان!
پاسخحذفخوشحال شدم از «غیر ِ تکراری بودن»م به نظرت! :)
امروز ایمیلی داشتم از دوستی (ت.) که این نوشته را خوانده بود. ایملش، و البته پاسخم را می گذارم اینجا! بلکه چند سال ِ بعد که خواندیم مثل ِ امروز یادِ قدیم تر ها بیفتیم! نوشته:
پاسخحذفمی خواستم این پیغام رو بزارم برای پست اخیرت اما دیدم اون جا اون قدری آدمها محرم نیستن
در نتیجه اینجا می گذارمش :)
فاطمه جان م، یکی از زیباترین لحظات زندگی م وقتی بود که دوستی مان برگشت به قبل. (با حتی شاید عمیق تر از قبل!) کسی نقشی نداشت در دور شدن مون و شاید همون تفاوت ها باعث ش شدن. اما همون تفاوت ها شاید دوباره باعث نزدیک شدن مون شد (این رو باید تو بگی) :) خلاصه این که الان تمامی خاطره های گذشته مون به شدت زیاتر شدن در نظرم. و خوشحال م که الان
جز کسایی شدی که دوست دارم اتفاق های زندگی ت رو با تمام نگرانی ها و دل مشغولی ها و شادی هات پی بگیرم
هر وقت که بخوای
دوشادوش ت
عزیز باشی:)
پاسخ ِ من این بود:
ت. عزیزم،
مرسی به خاطر ِ این ایمیل! واقعیتش این است که من گمان می کنم دوریمان به خاطر ِ مشترکاتمان بود! اشتراکی که برای من آزار دهنده بود و برای تو سکوت آور شاید! :) بازگشت ِ دوستیمان هم از همین اشتراکهایمان شروع شد. شاید از آن ایمیلِ چهار سال ِ پیشمان که اتفاقی لای ایمیل ها پیدایش کرده بودم و برایت فرستادمش. چندین بار خوانده بودمش و خندیده بودم به دوستی های ساده ی کوچک ِ خوب ِ چهار نفره مان در آن روزها! به چوپان بودن تو! به کودکی ِ زلالمان پشت ِ واژه ها! شاید هم از نوشته ی وبلاگ ِ تو که گفته بودی دلت برای هشت نفر که یکیشان من بودم تنگ شده ... و البته تفاوتهای دوست داشتنیمان را نمی شود نادیده گرفت! حکایتِ همان کلنجارهای دلنشین ِ نوشته ام است که لذت بخش می کند ارتباط را!که من دوست دارم اذیت ات کنم در روند ِ بحثهایی که تو گاهی گریزانی از شکل گیریشان که مبادا تعادل ِ امروزت را به هم بریزند و... خلاصه اینکه گاهی فکر می کنم آواز ِ آشنایی ما را دور کرد. آوازی که غریبه را کر می کند و آشنا را لال! و ما لال شده بودیم انگار؛ ولی آشنا، بودیم هنوز! :)
خوش باشی دخترک
" تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست دارم" این هم یک دلیل دیگه برای دوست داشتن آدمها.:)
پاسخحذفبه روزم.
آقا بالاخره قرار هست من و مای ایرانی هم به امروز جهان سنجاق بشیم یا نه؟
پاسخحذفسال شد 2011 هنوز یاد نگرفتیم.
نهایت جان ، شما که خودت وبلاگ نویسی ...
مقوله ای هست بنام CopyRight
همین مطلبی که براش کامنت گذاشتی ، علاوه بر زیبایی داره به شما و من یاد میده که وقتی جمله ای از کسی می نویسیم نام صاحبش رو سانسور نکنیم.
خون مایاکوفسکی و برشت رنگین تر از خون پل الوآر نبود.