برای دخترکی که آن طور نبود که بود

همین چند روز ِ پیش بود انگار، پشت ِ دانشکده نشسته بودیم با شاهین، صحبت از شجاعت بود و قابلیت ِ انسانها در تصمیمات ِ جسورانه گرفتن! برایش مثال آوردم: دخترکی را می شناسم که تمام ِ خانواده اش عزیمت کرده اند به فرانسه و وقتی که قرار بود از ایران برود جوانی (که می شناختش از مدتی قبل) به او ابراز ِ علاقه کرد و دخترک بعد از چند ماه برگشت به وسوسه ی مهر ِ آن جوان. هر بار که به اوضاعش فکر می کنم می بینم تصمیم ِ هولناکی گرفته؛ تنها زندگی کردن در ایران و دوست داشتن ِ کسی در این سنین و با این شرایط ِ غیر ِ پایدار ِ زندگی ریسک ِ بزرگی ست که تن بهش داده و البته هر بار که صحبت اش به میان می رسد اعتراف می کند که هر لحظه بیم ِ پشیمان شدن در سالهای بعد را دارند ولی... ولی فکر می کنند اگر این کار را نمی کردند هم بعدها چیزی برای پشیمان بودن وجود داشت؛ چیزی شبیه به از دست دادن ِ یک احساس ِ خوشبختی ِ ...

دخترک ایستاده رو به روی من، تکیه داده به دیوار و من در حال ِ لوده بازی و تعریف از آشنایی مشترک و خنداندن ِ او. و او... نمی دانم چه می شود... نمی دانم چه می شود که قفل ِ دلش باز می شود و یک هو شروع می کند به تعریف؛ در کمتر از یک سال ِ گذشته خواهرش و مادربزرگش را از دست داده... خشک شده ام... از تو داریش بیشتر... می گویم پس چرا... چرا... می گوید تمام ِ اینها را تنها و تنها همان آشنای مشترکمان می دانسته... بغضش می ترکد... من مانده ام بی هیچ واژه ای برای دلداری، برای التیام! خشکم زده! وسط ِ گریه اش لبخندی می زند و می گوید: همین جا تمام نشد! مادرم هم ...
اشک ِ من هم در می آید و هم چنان لال ام! می گویم :
(هیچ ندارم که بگویم)
تعریف می کند که آشنایمان گفته بوده به فاطمه نزذیک شو، کمک می کند به بهتر بودن ات و او از همه دوری می کرده برای فرار از  ...
نفسم بند آمده! یاد ِ آشنا می افتم که بین ِ اینهمه آدم گفته بیاید ِ سراغ ِ من. یاد ِ کاف که بهم می گوید «دخترک ِ نازنینم»، یاد ِ الف که می گوید «فاطمه ی مهربان ِ دوست داشتنی»، یاد ِ مادر ِ روزبهان که سفت بغلم کرد و زیرِ گوشم گفت «فاطمه جان ورای تعارفات ِ زبان ِ فارسی دوست ات دارم! هم من هم پدر ِ روزبهان! بس که خوب و مهربانی»! یاد ِ سجاد که توی نوشته اش گفته بود من مهربان ترین دختری هستم که می شناسد، یاد ِ... دخترک اشکهاش را پاک می کند و آرام تر می گوید که پدرش هم فوت کرد پیش از رفتن به فرانسه و حالا او مانده و...
 و من مانده ام که چه ناتوان است این فاطمه ی به ظاهر مهربان در بیان ِ واژه ای و عبارتی که درد ِ دختر را، که نگاه ِ خیسش را آرام تر کند، حتی لحظه ای...چه ناتوان است در مهرمندی... در مهربان بودن... و تنها چیزی که دارم اعتراف است به ناتوانی در ابراز ِ احساس... که با اینکه یک دهم ِ سختیِ او را نکشیده ام اما خوب می فهمم فرو خوردن ِ بغض یعنی چه و دوش گرفتن به بهانه ی گریستن چه طعمی ست! خوب می دانم که شب سرت را زیر ِ پتو فرو کردن و اشک ریختن و صبح بهانه ی زیاد خوابیدن را برای پُف ِ چشمها آوردن چقدر دردناک است... که خوب می دانم ...
که خوب می دانم
نمی توانم شرایط ات را درک کنم
و
ناتوان تر از آن ام که فکرش را بکنی در ...
در
در گفتن ِ اینکه زندگی همین است،
به همین مزخرفی که می بینی،
و باید عادت کرد به نبودن ِ آدمها،
به...


دوست ندارم ادامه اش بدهم

نظرات

  1. باران اگر بهانه ای برای گریستنت نبود تو اینهمه از آسمان سخن نمی گفتی..

    پاسخحذف
  2. خانم خواهش می کنم فکری برای این فیلتر شدن وبلاگت بکن ، من یکی عادت دارم دم به دقیقه اینجا باشم نمی تونم با اعمال شاقه وارد بشم!!

    پاسخحذف
  3. سارا،

    مرسی که حتی حالا هم فیلتریم میای می خونی و نظر هم میذاری! :)
    راستش کاری از دست ِ من بر نمی آد متاسفانه! کل ِ بلاگ اسپات فیلتر شده. البته فکر کنم در چند روز ِ آینده از فیلتری در بیاد! اگر نشد یه فکری به حالش می کنیم! ;)

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"

از روزها

در لحظه‌ی خاصی از درد هیچ‌کس نمی‌تواند کاری برای آدم انجام بدهد. رنج همیشه تنهاست.*