میان ِ خانه تکانی

ِتویِ اتاق، در فاصله‌ی سه ‌ثانيه‌ای ِ بلند شدن و بستن ِ در‌، داشتم پودر می‌شدم. داشتم متلاشی می‌شدم. تلاشی‌ را در مقياس بيست‌وچهار‌ساله‌ی خودم، به معنای واقعی كلمه می‌فهميدم. چيزی، مفهومی پخته‌تر و بی‌كلمه‌تر از هميشه در من می‌باليد. تل‌انبارِ حزن كه نه، همان بی‌كلمه‌گی ِ عجزآور ِ تا-عمق‌ ِ-جان، فضا را برام تنگ كرده بود و داشت مرا از درون‌ام بيرون‌ می‌انداخت.
تنگ‌تر از همه‌ی اين بيست‌و‌چهار سال شده بودم برای خودم. حتّی تنگ‌تر از وقتی كه شنيدم...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"