سرگشاده

همین چند روزِ پیش بود، چهارشنبه، چهارم اسفند، از اینکه کاری کرده بودم و حرفی زده بودم که باعث شده  بود کسی یاد آوریِ چیزی را لازم بداند عصبی شده بودم! شکایت داشتم از خود به خود؛ بابت ِ گران تمام شدن ِ شنیدن/خواندن ِ آن یک جمله! می دانی؟ یکی از سخت ترین حاشیه های دنیا جایی ست که ما آدم ها استنباطمان از رفتارهای هم با آنچه که «باید» یا «هست»، فرق می کند! محدودیت ِ غیر ِ قابل ِ انکار ِ روابط ِ انسانی همیشه برایم درد ِسرساز بوده! من، این محدودیت را، با آگاهیِ کامل از اینکه وجود دارد، همواره فراموش می کنم! چند وقت ِ پیش، بعد از تمام شدن ِ کلاس، دویده بودم که خودم را برسانم به یکی از هم کلاسی ها که دایره ی واژگان ِ مبادله شده مان تا آن روز از سلام علیک ِ پیش از کلاس فراتر نرفته بود، پریدم جلوی پسرک و گفتم: "آقای جباری! خیلی خوبی"! و او، همین طور که مات مانده بود گفت: "بله؟!!"! و من برایش توضیح دادم که غبطه می خورم به اینکه اینهمه چیز می خواند و می داند! بعدها هر که شنید خندید که "آدم هر چیزی را به هر کسی نمی گوید که دختر جان"! می دانی؟ به نظرم مشکل اینجاست که من در روابط ام با آدم ها چیز ِ مزخرف ِ انگار مهمی به نام ِ «جایگاه» را نادیده می گیرم! اینکه مثلاً فلانی همکلاسی ست یا دوست! دوست است یا محبوب ! محبوب است یا...
من، وقتی به تو چیزی می دهم، به او چیزی می گویم، برای آنها کیکِ شکلاتی می پزم، به دیگری کتاب کادو می دهم، و برای آن یکی گل می خرم، معنی ش این نیست که لازم است بعضی چیزها بهم یاد آوری شود! چرا فکر می کنید من یادم نیست یا نمی دانم؟ من خیلی خوب می دانم که خیلی چیزها مال ِ تا 2009 بوده و حالا 2011 است! می دانی؟ من همیشه می پندارم که دوستی نیز گلی ست، مثل ِ نیلوفر و ناز! هر چه می کنم، هر چه می گویم و می شنوم بر پایه ی این گمانه است! به آدمها می گویم که دوست اشان دارم! برای ام مهم اند یا به یادشان هستم و می بینمشان! که دلم برایشان تنگ شده! برایم خیلی فرقی نمی کند که به قول ِ افشین، رنگین کمان از کدام طرف در بیاید! نه اینکه فکر کنی هیچ توقعی از آدم ها ندارم و یا ... نه! حواسم هست که هیچ وقت به اندازه ای که به آدم ها گفته ام دلم برایتان تنگ شده، یا دوستتان دارم و برایم مهم هستید اینها را نشنیده ام! حتی بارها شاکی شده ام از چیزهایی که به نظرم منصفانه نبوده! از بی توجهی ها! اما... دست ِ خودم نبوده انگار! باور کنید دست ِ خودم نبوده! می دانی بدی ِ این جور توجه کردن به اطرافیان چیست؟ وقتی حواست بهشان هست، وقتی روز تولد تک تک شان را به یاد داری بی یاد آوری ِ فیس بوک و یاهو! وقتی برای یکی که رفته کانادا و تو می دانی تعطیلات ِ ژانویه را آنجا تاب نمی آور دو صفحه چیز می نویسی و سال ِ خارجکیش را تبریک می گویی؛ برای آن یکی که رفته آلمان، کلی  ساعتها را چک می کنی تا به ساعتِ آنجا، در اولین لحظات ِ روز ِ جدید، فرخنده زاد روز بگویی؛ وقتی برای آن که رفته انگلیس، یک پست می نویسی و می گذاری در وبلاگت که هی! فلانی! تمام ِ حواسم هست، تولدت مبارک! وقتی ... خلاصه وقتی این طور باشی، اتفاقات ِ کوچکِ کوچک راحت دلگیرت می کنند متاسفانه! و تو تمام ِ مدت به خودت می گویی، حتی شاید بلند، که ببین! حق ِ دلگیر شدن نداری! تو این طوری هستی و این اصلاً، اصلاً ِ اصلاً الزامی ایجاد نمی کند که دیگران هم اینطور باشند! تمام ِ مدت به خودت یاد آوری می کنی که «حق نداری فاطمه!»! ولی باز، هر بار، دلت می گیرد، غافل گیر می شوی انگار، انتظار نداری انگار! و اولین عکس العمل ات باز جویی ِ خودت است! خودت را تنبیه می کنی! حمله می کنی به خویشتن ات! و چیزی می گویی، حرفی می زنی که کسی لازم ببیند که...
حق دارد شاید! او چه می داند که... تو نمی دانی شاید که...
اینها را نمی دانم چرا نوشتم! دو هفته ته ِ مغزم رسوب کرده بودند! شعر ِ حسین پناهی  به جان ِ رسوبها افتاد:
صفر را بستند
تا ما به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زدیم
نه! دروغ گفتم! شعر بهانه بود! دیشب، حوالی ِ ساعت ِ 9، توی پیاده رو، نزدیک ِ خانه، زیر ِ نور ِ زرد ِ دوست نداشتنی ِ چراغها، وقتی آرام آرام راه می رفتم روی لایه ی نازک ِ برف ِ یخ زده ی پیاده رو، یک هو،
 سایه ام را دیدم،
 با کلاه ِ آویزان ِ کاپشنم به پشت اش،
با تکان تکانهای شالگردنم موقعی که راه می رفت!  
سایه ام یک عالم حرف داشت،
و سلاخی  کرد منی را که معلق مانده بودم میان ِ حال و گذشته! من ِ در حال ِ سقوط را! و می‌دانستی وقتی چيزِ شكستنی‌ای می افتد، وقتی تقديرش در سراشيبِ بی‌بازگشت ِ تحقّق می‌افتد، از همان كسرهای نخستينِ نخستينْ ثانيه، در همان كشاكشِ تعليق مابينِ زمين و هوا، هنوز به خاكْ نخورده می‌شكند؟
جرقه ی این نوشته آنجا زده شد؛ در میانه ی آن تعلیق! وقتی که شالگردنم،
تمام ِ رنگ هاش را باخته بود،
دور ِ گردن ِ سایه...

نظرات

  1. بی محاباترین نظرم را پذیرا باش. به گمانم مشکلی که آن را نمی بینی عدمِ تشخیصِ جایگاه نیست. بلکه رویکردِ کاسبانه ات به محبّت است. گویا چرتکه ای داری که تعدادِ تبریکاتِ آمده از رفته کم می کنی. تصوّر می کنم زمانی از محبّت کردن لذّت خواهی برد که واقعاُ این حسابت توفیری در احوالت نداشته باشد.

    پاسخحذف
  2. سینا جان،

    من فکر می کنم اگر چیزی که نوشتی، فقط برداشتت از این نوشته بوده، خیلی منصفانه نیست! :)

    به نظرم این جمله ات "گویا چرتکه ای داری که تبریکات ِ آمده از رفته کم می کنی" خیلی قضاوت خطرناک و دردناکیست! گواه من برای اینکه این دوست مشترکمان اینطور نیست این است که اگر کاسب کارانه به مقوله ی محبت نگاه می کرد باید بعد از چند برخورد و مناسبت و ... با خیلی آدمها مهربان نمی بود. ولی همچنان هست!همین حالا از آدمهایی که با فاطمه ارتباط نزدیک دارند بپرس که بارز ترین ویژگیش چیست. شک ندارم که جواب تعداد زیادی از آدمهایی که با او تعامل دارند، نه آنهایی که مثل من و تو دوست خوب، ارتباطشان به سالی ماهی یکی دو خط ایمیل و چت محدود می شود،می گویند: "فاطمه دختر مهربانی ست که..."! من با تو موافقم که آدم وقتی از محبت کردن لذت می برد که حساب کتابش توفیری در حالش نداشته باشد ولی به نظرم توفیر حال فاطمه در این مورد خاص با حساب و کتابش ارتباطی نداشته :)

    ببخشید بابت روده درازی من

    خوب باشید همگی
    :)

    پاسخحذف
  3. مراسم تمام شده بود. اشکهايم را با گوشه روسري سياهم پاک کردم و ايستادم. از دور آمدنش را ديدم. از ميان جمعيت خود را به من رساند و روبرويم ايستاد. از ديس حلوا تکه اي در دهانم گذاشت و گفت: در اتاق خوابم يک تخت دو نفره چرمي قرمز منتظر است. نمي آيي امشب را با هم بخوابيم؟!!

    سينه هاي سفت شده اند. عکس همسرم را به آنها مي فشارم و سوار ماشين مي شوم. سرم را که به عقب بر مي گردانم، مي بينم که تو در ماشين نشسته اي. مي پرسم: او هم با ما مي آيد؟

    - نترس! فقط تا پشت در اتاق خواب، تا ناله ها و فريادهايت را به خاطر بسپارد.

    پاسخحذف
  4. می دونی فاطمه، شاید این طوری نگاه کردن کمی اشتباه باشه. من فکر می کنم اتفاق بدی که توی ارتباطات ما می افته تفاوت زمانی افراد در توجهشون به هم دیگه اس .مثلا شاید موقعی که من توجهم به توئه ،توجه تو به شخص دیگه ایه، بدون هیچ قصد بدی. شاید در دلت من آدم قابل توجهی باشم اما در اون زمان خاص دنیای تو در گیر نیازهاییه که من نمی تونم بر آوردشون کنم. شاید البته!
    یاد نوشته ای می افتم که هر دو دوسش داریم:
    "من تو را نگاه مي کنم و تو رويت را بر مي گرداني. تو او را نگاه مي کني و او رويش را بر مي گرداند. او مرا نگاه مي کند و من رو بر مي گردانم.
    من تو را مي گويم؛ تو او را، و او مرا. اما هيچ گوشي براي شنيدن دوستي نيست."

    پاسخحذف
  5. سعیده جان،

    خبرت هست که چقدر کامنت ات رو دوست دارم، نه!؟ مرسی :*

    راستی، نظرت پانصدمین کامنت ِ وبلاگم بود!;)

    پاسخحذف
  6. قسمت آخر عاااااالیه. . . تو یا علم غیب داری، یا زیادی باهوشی، یا بین دلامون یا مغزامون تونل کشیه، یا شاید هم همه ی موارد

    پاسخحذف
  7. البته نظرِ بنده به "همه ی موارد" نزدیک تر است!
    دیشب، سر ِ فلسطین که خداحافظی کردیم، یک هو به دوست گفتم:
    مریم را خیلی دوست دارم!
    گفت: مریم را نمی شناسم، شاید یک کلاس ِ جبر ِ خطی با هم داشتیم، که خیلی هم مطمئن اش نیستم؛ ولی می دانم او هم تو را خیلی دوست دارد... از نگاه اش پیداست...
    و من ذوق کردم کلی! :دی :*

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"