کاش زمین کمی کوچکتر بود...
نمی دونم دقیقا از کی و کجا انقدر رقیق شدم: صبح زنگ زده بودم که تولد مامان رو تبریک بگم٬ بعد از یکم مسخره بازی و شوخی٬مکث کردم٬ بغضم رو قورت دادم و یواش گفتم: «خیلی خوبه که هستی! اینو یادت باشه همیشه!» مامان اون طرف گوشی صداش لرزید٬ اشکش درومد و من به خودم فحش دادم بابت ِ این طور تبریک گفتنم! به خاطر اشک مامان رو٬ ولو به مهر٬ درآوردن. حالا٬ نشستهم و چهار خط تایپ می کنم برای کارت روی دسته گلی که فردا قراره «الف» -به بهانه ی روز پدر و تولد مامان و فرشته - از طرف من بفرسته دمِ در خونه. اشکی که موقع نوشتن از گوشه ی چشمم میاد پایین رو سریع پاک می کنم و خودم رو می زنم به کوچه ی علیچپ. یادداشت رو توی تلگرام می فرستم برای «الف». نوشته «دیده» می شه. چهار دقیقه ی بعد «الف» تایپ می کنه: اشکم درومد... من؟ زار می زنم!