از روزها
رفیق قدیمی که او هم شاگرد استاد راهنما بوده و بعد از دفاع بی خیال آکادمی شده از مسکو بهم ایمیل زده و از اوضاع پرسیده. از اینکه بالاخره با «او» ساکن یک مملکت شده ایم و دریایی بینمان نیست و از کار کردن با رییسِ جدید. ایمیلش را دو سه روزیست که می خواهم جواب بدهم و هنوز فرصت نشده بنشینم و سر فرصت بنویسم که هم-مملکت بودن با «او» عالی ست... فرصت نشده بنویسم که رییس و گروه جدید خوب اند و مهربان و حسابی تحویلم می گیرند. که بنویسم تجربه ی بودن توی دانشکده ی فنی و حال و هواش برای من ای که همه ی این سال ها توی دانشکده های بی پول علوم بوده ام تجربه ی جالبی ست. فرصت نشد که بگویم گروه جدید و آدم های این ساختمان کلا برایم عجیبند. که جک های «نِردی»شان به خنده نمی اندازدم. که به نظرم معتادند به کار و انگار٬ انگار٬ انگار توی دنیا هیچ چیز جذاب تر و جالب تر از کامپیوتر و منطق و کتگوری وجود ندارد... که ناهارشان را٬ هرچه که باشد٬ ۱۰ دقیقه ای تمام می کنند و بر می گردند سر کار... که سالی یک خروار گرنت می گیرند و کلی مقاله چاپ می کنند و... فرصت نشد که بگویم حتی فرصت نمی شود آدم ها را از لا ب...