یه روز قصهشو می نویسم
سالهای آخرِ خدمتِ پیرمرد نظامی خورده بود به جنگ ایران و عراق و مسیولیتِ تازهاش رساندنِ خبرِ شهادتِ افراد پایگاه٬ به خانوادههاشان در شهرک مسکونی بود. پیکانِ پیرمرد شده بود پیکِ مرگ برای اهالیِ شهرک. بچهها٬ پشتِ درِ اتاقها نفسشان حبس میشد تا که پیکِ مرگ از جلوی درِ خانهشان عبور کند. یکی دو خانه آنطرفتر پیرمرد٬ خسته٬ با قدمهای سست و سنگین درِ خانهای را میزد و بستهای را تحویل میداد و بچهای بیپدر می شد... پیرمرد٬ قبل از پایان جنگ٬ از غمِ فرارِ بچهها به خانهها٬ از سنگینیِ نفسِ حبس شدهشان پشتِ درهای خانههای شهرک٬ زیر بار همهی بستههاي نرسانده٬ سکته کرد و مرد...