از روزها
دوازده روز مانده به عروسیِ خواهرم، کتاب چشمهایش را از جعبهی کتابها در میآورم و میگذارم توی قفسهی کتابخانهی خانهی تازهاش . بعد رو میکنم بهش که : به نظرت ترانهی فرنگیسِ سیاوش قمیشی به این فرنگیس ربط داشته؟ خواهرم میخندد که بعید نیست . بعد میپرسد جدی جدی ربط نداشتهاند؟ جواب؟ اینکه یکبار خیلی سرسری چندتا از مصاحبههای ترانهسرا را گوش کردم و هیچ اشارهای نیافتم از ارتباطِ دو فرنگیس . بعد ادامه میدهم که چشمهایش را اخیرا دوباره خواندهام . و راستش چه لذتی بردم از دوبارهخوانیِ این کتاب و خیلی از کتابهای جوانی و نوجوانی . لذتی چندینبرابرِ لذتی که دفعهی اول از خواندن بردم . گفتم بار اول انگار خیلی از کتابها را خواندم که خوانده باشم؛ چونکه انگار همه خوانده بودند . مثلِ باید بود . دفعهی دوم، توی سهماههی اخیر، خواندم که بشناسم . سیاقِ نوشتن را . فضای تاریخی را، شخصیتِ زنِ کتابها را . اینبار خواندم بدونِ حضور و دعوت و معرفیِ دیگر...