از روزهای ۳۲ سالگی
رفیقم پیام داده که: Again I saw your picture and though "cool hair!" ha! BTW, happy belated birthday :) از روز تولدم میخواستم بنویسم که نمیدانم مالِ سن و سال است یا نگاهم به زیستن در کل٬ چند وقتیست رابطهام با جهان در علیالسویهترین حالتِ ممکنِ قابلِ تصورم قرار دارد و هر از گاهی جملهای که «او» ده سالِ پیش روی دیوار خانهش نوشته بود را برای خودم تکرار میکنم تا در حفرهی تنبلی و کرختیِ علیالسویهگی گیر نیفتم: «فاجعه: علیالسویه شدنِ هدف در آستانهی رسیدن.» موضعم نسبت به مقالههام٬ پروژهها٬ همهی کلاسهایی که درس دادهام٬ کتابها٬ نقاشیها و به تازگی تمامِ موقعیتهای کاریِ آن بیرون٬ همه و همه٬ یک موضعِ خنثیِ دور از لذت و خوشحالیست. حالتی شبیهِ یک «خب؟»ِ بزرگ و کشدار. برای رفیقم مینویسم که از کار در «Google Brain» راضیست؟ و توی ذهنم انگار که راضیست٬ مثلِ همهی آدمیانِ جهان. چرا نباید راضی باشد اصلا؟ جواب میدهد که: Things at Google are not very cool. I landed in an office where they do all the boring stuff, unfortunately :(...