موجز
استادِ کلاسِ نویسندگی تهِ تکلیفِ جلسهی قبل تشویقم کرده و گفته نوشتن را بلدم انگار. نوشته که استعداد و تخیل و فرمِ نوشتنم خوب است٬ منتها زیادی موجز مینویسم. نوشته اعتماد به نفسِ قصهگویی ندارم هنوز اگرچه که تسلطم به فرم و زبان خوب است. بعد من حالا٬ وسطهای داستانِ بلندِ احمدرضا احمدی٬ موقعِ خواندنِ جزییاتِ آدمها و نوشتهها و قصههاشان روی دیوار کافه٬ فکر میکنم که مسالهی من با نوشتن فقط اعتماد به نفسِ قصهپردازی نیست. من انگار که همیشهی خدا یک «که چی؟!»ِ بزرگِ غیرِ قابلِ انکار توی ذهنم دارم برای هرچیز. برای هر جمله٬ هر اتفاق٬ هر آدم. یک «که چی؟!»ِ بزرگ که تمام قد جلوی انگشتها و حتی مغزم و خیالپردازی و قصهساختن میایستد.