پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2024

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

 افتاده بودم به جانِ کمدها. کیسه‌‌ها را تندتند پر می‌کردم بی‌انکه لحظه‌ای دل بدهم به گوشواره‌‌ای٫ لباسی آبی و یا شاخه‌های خشکیده‌ی درختی سیاه و سفید روی یک ورق کاغذ. حواسم پیِ ‌آن عکس بود. عکسی که قلبم را زور کرده بود تند‌تر بزند. عکسی که دست‌ها و صدام را برای لحظه‌ای شُل و لرزان کرده بود.   مغزم٬ مغز سرکِشم را به کدام گوشه‌ی فکر برده بود؟ قلبم٫ قلبم را لای تیره-روشنِ  کدام احساسِ ندانسته٬ فراموش کرده٬ گیرانداخته بود؟  کدام پنجره‌ یا درِ غبار گرفته‌ای را توی ذهنم باز کرده بود؟ نشسته بودم وسطِ لشگر چیز‌هایی که قرار بود ترک کنم. چیزهایی که یحتمل مدت‌ها پیش ترک‌ام کرده بودند. فکر می‌کردم به خاطره. به شهوتِ جفت‌شدنش با خیال. به مهر که بنشیند کنار قهر. دلتنگی که چفت شود با رنج. به یاد در حضورِ فراق.