پست‌ها

نمایش پست‌ها از آوریل, ۲۰۱۱

برای نیاز

آدمها بعضی وقتها لطف دارند و ابرازِ این لطفشان جزو ِ حواشی ِ دلپذیر ِ حیات است که لهیدگی ِ تدریجی ِ اعتماد به نفس را زیر ِ حجم ِ هجوم ِ وقایعِ چند ساله، التیام می بخشد. اینکه تارا می نویسد "اگر پسر بودم عاشقت می شدم"، اینکه سارا پیام می دهد "به خواهرهات حسودی می کنم گاهی، به خاطر ِ همیشه با تو بودن"، اینکه ندا روی دیوار ِ فیس بوک می نویسد "زلال"، اینکه فلان آشنا می   نویسد "دخترک ِ نازنین" و دیگری تایپ می کند "خوش به حال ِ دوستانت"، "گشوده دست و گشوده اندیش" خیلی خوشایند و دوست داشتنی ست. آنقدر که با وجود ِ اینکه احتمال می دهم توی خواننده مرا تحلیل و قضاوت کنی و تمام ِ عقده ها و بیماری های احتمالی ِ روانم را جزء به جزء و ریز به ریز دربیاوری از لای واژگانم، باز می نویسمشان و هیجان زده می شوم هر بار و دوست دارم تشکر کنم باز...   می دانی؟   این یکی را از همه دوست تر داشته ام: "زدن ِ بعضی حرفها مثل ِ سقوط   آزاد است. اما من دوست دارم بگویم؛ چون تو را می شناسم و می دانم حتی اگر پای من بلغزد به افتادن، تو هُل ام نخواهی داد و دس...

زنده-گی

نوشته بود:   " بنویس او بی هراس، تشنه ی زیستن بود در کنار ِ من!" نوشت: زندگی گاهی تنها صرف ِ فعلی ست بی قاعده که پای بی قاعده گی اش به صرف ِ بودن هم کشیده می شود!   زندگی گاهی زیستن است به قول ِ تو، "مقابله و مجادله ی مشترک با جمیع ِ حواشی ِ دوری که سپید ی ِ حاصل ازنشاط ِ نشئه آور ِ حیات را لکه دار می کنند."   زندگی گاهی... گاهی... گاهی سکوت است  پشت ِ لکنت ِ تعبیرهای من! 

برای نیاز

نوشتن یکی از سخت ترین کارهای دنیاست مثل ِ هر کارِ دیگری، تقریباً! دغدغه می خواهد، بهانه می خواهد و چیز ِ مهمی به نام ِ «حال»! باید حال داشته باشی. حوصله کنی چیدمان ِ واژگان را! باید مخاطبت را ببینی میانه ی خطابه، به گمانم. باید فرصت داشته باشی و دقت و فرقی نمی کند که دخترک ِ ده دوازده ساله و یا شانزده هفده ساله ای هستی که از زنگهای انشا و نوشتن متنفری؛ یا دختر ِ بیست و چهار ساله ای که موقع ِ چای ِ عصرانه به مادرت می گویی که تازگی ها فهمیده ای که کسی که نزدیک ترین است به تو، نمی تواند نزدیک باشد و تهی از دغدغه های علمی و ادبی. که اگر شعر را نفهمد و جذابیت های علم را درک نکند نزدیک ترین نخواهد بود! فرقی نمی کند، هر بار که بخواهی آغاز کنی نوشتنی را/ نوشته ای را، سفیدیِ کاغذ و نرمی ِ مداد/ صفحه ی وُرد و سستی ِ نوک ِ انگشتها، باز-ات می دارد برای لحظه ای و سکوت می کنی و گاهی، گاهی مثل ِ حالا، سکوتت طولانی می شود و تو را پرت می کند به آرشیو ِ نوشته های گذشته ات. به آنهایی که دوست ترشان داری و برای چندمین بار، چند دهمین بار، می خوانیشان، بلند!   می دانی؟ این طور وقتها، زمانی که به مانیتور ...