برای نیاز
نوشتن یکی از سخت ترین کارهای دنیاست مثل ِ هر کارِ دیگری، تقریباً! دغدغه می خواهد، بهانه می خواهد و چیز ِ مهمی به نام ِ «حال»! باید حال داشته باشی. حوصله کنی چیدمان ِ واژگان را! باید مخاطبت را ببینی میانه ی خطابه، به گمانم. باید فرصت داشته باشی و دقت و فرقی نمی کند که دخترک ِ ده دوازده ساله و یا شانزده هفده ساله ای هستی که از زنگهای انشا و نوشتن متنفری؛ یا دختر ِ بیست و چهار ساله ای که موقع ِ چای ِ عصرانه به مادرت می گویی که تازگی ها فهمیده ای که کسی که نزدیک ترین است به تو، نمی تواند نزدیک باشد و تهی از دغدغه های علمی و ادبی. که اگر شعر را نفهمد و جذابیت های علم را درک نکند نزدیک ترین نخواهد بود! فرقی نمی کند، هر بار که بخواهی آغاز کنی نوشتنی را/ نوشته ای را، سفیدیِ کاغذ و نرمی ِ مداد/ صفحه ی وُرد و سستی ِ نوک ِ انگشتها، باز-ات می دارد برای لحظه ای و سکوت می کنی و گاهی، گاهی مثل ِ حالا، سکوتت طولانی می شود و تو را پرت می کند به آرشیو ِ نوشته های گذشته ات. به آنهایی که دوست ترشان داری و برای چندمین بار، چند دهمین بار، می خوانیشان، بلند!
می دانی؟ این طور وقتها، زمانی که به مانیتور زل زدهام و جملات را می خوانم از ته ِ حافظه و نه از روی صفحه، زمانی که باز گمان می کنم که آنْ من نبودم؛ غم بود كه حرف میزد از زبانِ من. وقتی پيش-در-آمدِ آن تلخیِ معهود را توی چهرهام پيشبينی میكنم و میدانم الآن است كه متلكی بارِ خودم بكنم، میگويم: «روزگار شترِ خرفتیست دختر. تقصيرِ تو نيست كه يادش نمیرود. زياد بهاش فكر نكن ... اصلاً پاشو برو ببين از آن لواشک ها باز هم مانده؟ ». واین بار فکر می کنم که بعد از خوردن ِ یکی از آن لواشکهای نه خیلی ترش، وقتی که طعمِ آن تلخی ِ معهود رفت، به قولی که به محمود داده-ام عمل می کنم و چیزکی می نویسم تا صدای فکرم را بعد از حوالی ِ به قول ِ خودش ده روز بشنود باز.
و من،
این بار، با اینکه لواشکی ته ِ کشو نمانده،
غمگین نمی شوم،
و ستاره ی دنباله دار ِ نوشته ام،
بی غم،
دُم-بریده،
رها می شود!
نوشتن فقط شکستن آن سکوت را می خواهد، همین!
پاسخحذفباز خوب است شما لواشکی دارید و ذهن پر، حافظه ی ما که گندید رفت...
خاک بر سرشان با این فیلتر کردن شان! اه اه اه اه
پاسخحذف--------------------
خانم سیفان بی استقرار قلب می نویسید انگار. البته شاید ویژگی وبلاگ نویسی همین باشد
--------------------
نوشیدن چای عصرانه با شکلات بسیار توصیه شده. چای، آن هم عصرانه ... شکلات هم که ویژگی های خودش را دارد و بر کسی پوشیده نیست. در کنار هم دل ها را به هم نزدیک می کنند
--------------------
همین ها بود انگار
زندگی بازی ورق است. بعضی وقتها دست خوب می آید و بعضی وقتها نه. ممکن است هیچگاه هم خوب نیاید! خشت حکم کنی و در 8 برگ بعدی هیچ خبری از آن نباشد. من دست خوب نیاوردم، اما شکایتی هم ندارم، چون قضاوتی در کار نیست. من دست خوب نیاوردم، اما شکایتی هم ندارم چون ذات دنیا در تصادف است. من فقط می توانم خوب بازی کنم، ریسک شاه بی بی کنم، تعداد حکم های رفته را بشمارم و امید ریاضی ام را بالا ببرم اما همیشه در توزیع تصادفی برگها بی اثرم. فاطمه! وقتی دست را رو کردی باید بازی کنی، هر چند بدونی که بازنده ای
پاسخحذفدرسته که نظر نمینویسیم اما میخونیمت
پاسخحذفلطفا پست جدید بذار وگرنه خویشتن ِ قلدرم بیدار میشه (البته در صورت عدم حضور برخی از دوستان ;))
اين فاطمه دو روز نيست، دل هممون مي گيره! من يک ماه مردم کسي ازم خبر نمي گيره!!!
پاسخحذفالناز،
پاسخحذفاین «فقط» یک دنیا کار دارد، دختر! :)
امید باقری،
مرسی که می خوانیم، هنوز! :)
مرزن،
نظرت را چندین بار خوانده ام! نمی شناسمت/نمی دانم که ای، اما نظرت را خیلی دوست دارم و برایم آشناست!
مرسی! :) بازی ِ ورق نمی دانم اما به گمانم منظورت را خوب فهمیده باشم! می دانی؟ گاهی وقتها مساله شک است به این دست را رو کرده ای یا نه!
ماری،
می دانم می خوانی رفیق! :)مرسی :* پست ِ جدید می گذارم برایت، پستی که بخشی از آن را همان برخی از دوستان نوشته است! ;)
ناشناس،
مرسی! انگار که تعریف بود چیزی که نوشتی! تعریف هم که نبوده باشد خوب بود به هر حال! ممنون! :)
شاید اگر شناس نظر بگذاری از تو هم خبر بگیرند! ;)