برای نیاز
تو فکر کن نصفه شبی از خواب بپری و خوابت یادت نمانده باشد و فقط حسِ ناخوشایندی فراگرفته باشدت با اندکی سوزش حوالی ِ عضوی به نامِ معده. بعد درِ لپ تاپِ قراضه ات را باز کنی، بروی توی صفحه ی فیس بوک، کلیک کنی روی لینکِ دوستانِ کنارِ صفحه ی شخصی ات و از بالا شروع کنی به پاک کردن ووقتی 40 نفرِ دیگر را علاوه بر100 و خُرده ای نفر ِ چند روزِ گذشته پاک کردی، صفحه را ببندی و پیشِ خودت فکر کنی که: احتمالاً این درست است که ماجرا سیاه و سفید نیست. که آدم ِ «خوب» و آدمِ «بد» نداریم اما؛ انگار آدمِ خطرناک، چرا! آدمِ مریض، زیاد! و آدم هایی که آزار دهند (تو را). انگار که توی خواب به تو الهام شده باشد که: صرف کردن «آدمیت» آن چنان که بابِ میلِ تو باشد سخت شده این روزها. و می دانی دردناکی ِ ماجرا برای من کجاست؟ وقتی که اینطور می شوم، وقتی به گمانم آدمیت و دوستی تار می شود. وقتی زیرِ پوستم خشمگینم از ترس ِ آدمها، از دروغ، از خشونت های نرمِ شیک و هر مزخرفِ این چنینی، دیوانه می شوم... خشم ام انگار مرا و تنها مرا نشانه می رود هربار. انگار بیخِ گلویم را می گیرد که حالیم کند: ببین، تو ه...