پست‌ها

نمایش پست‌ها از فوریه, ۲۰۱۲

به مریم... همین طوری بی ربط

اول:  بلاگِر خر است!  خاک بر سر شده توی سِتینگِ ما نوشته سرکار خانوم شما سِرچ را بسته اید٬ یعنی کسی با جستجوی نام ِ شما یا وبلاگِ گل و بلبل تان در اینترنت به خزعبلاتی که می نویسید دسترسی پیدا نمی کند!  حالا امر بر ما مشتبه گشته که زهی خیالِ باطل که دلمان خوش است آدرسِ این جا را عوض کرده ایم و جز چهار تا آدم که خودمان دستی و به زور٬ آدرس را بهشان انداختیه ایم (می اندازیم) که بیایند و گاهی بخوانند چرندیاتِ ما را٬هر ننه قمرِ ژیگولِ سیبیل کلفتِ هر چی اصلا٬ دسترسی دارد به زندگی آدم! این چه اوضاعی ست آخر!؟ ها؟! دوم: من بارها گفته ام دوستانِ فرهیخته بیابید و به فرهیختگی دوستی کنید٬ نگفتم؟ -    قهر نباشی ها! (یک طورهایی لوس ِمحبت آمیزِ همراه با ترسِ دستوری) +    گفتم بر آستان ات٬ دارم سرِ گدایی!       بابا جان من چون حلقه بر در ام!       ورژنِ سوم:      گ... بخورم! * محققین پس از انجامِ تحقیقاتِ میدانی گسترده به این نتیجه رسیده اند که فرهیخته «موجودی» ست که در شرایطِ بالا٬ هر سه پاسخ را همزمان می دهد. ...

دوستانِ مشترکمان به یک رسیده... بعضی ها را او پاک کرده٬ بعضی ها را من...

این ها را باید می گفتم انگار... حتی اگر فکر کنم مدتهاست نوشته هام نمی توانند بیان کنند چیزهایی را که از کله و دلم می گذرند...حتی اگر یک عالمه کار مانده باشد و من مثلِ همیشه ی این وقتها عقب باشم از تمامِ تقویم های دنیا... حتی اگر این نوشتن و حس اش گریزی نباشد به بازی گوشی ها و وقت گذرانی های زمانهای با چگالی ِ کاری ِ بیشتر...   می دانی؟ بعضی آدم ها هستند که دیدنشان غم انگیز است. مثلا به نظرِ تو اوضاعشان دردآور است... یا مثلا یاد آورِ اتفاقات و خاطرات ِ ناخوشایندی اند برات... یا شاید یک حس های عام تری در تو شکل می دهد دیدارشان٬ حسی شبیه اینکه چقدر «آدم ها» پلشت اند انگار... چقدر «زندگی» دهشتناک است.  یک نفر از این «بعضی ها» توی فیس بوک هست که برای من تداعی کننده ی تمامِ این حالت هاست٬ با هم٬ یک جا... نگاهِ دخترک توی عکسِ با کیفیتِ پایینِ فیس بوک اش دیوانه ام می کند٬ دیوانه... هر بار که اتفاقی این طرف و آن طرف می بینم اش توی همان عکسِ کوچکِ کنارِ اسمش٬ دلم می خواهد فحش بدهم به خودم و می دهم بیشترِ اوقات... فحشِ می دهم بابتِ تمامِ چیزهایی که پیشترها٬ خیلی پیشتر٬ نه از ذ...

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل/ستاره چین برکه های شب شدم*

یک طورهای عجیبی شده ام انگار: شبیه ِ یک خورجینِ متحرک از جملات ِ ننوشته ی گفته و نگفته شده! پیش تر ها گفته بودم به گمانم٬ سکوتم یا از سرِ ناخوشیِ زیاد است و یا از سرِ آرامش!‌ این بار ناخوش نیستم. به گمانم بشود گفت آرامم! منتها ننوشتن ام نمی دانم ریشه در تنبلی٬ ترس٬ نا آشنایی با کی بردِ این لپ تاپِ جدید دارد یا هزار و یک چیزِ دیگر. هر روز کلی چیز عبور که نه٬ می چسبد به حجمِ درهم ِ ذهنم که خیالم را حتی بیشتر از قبل راهیِ ترکستان می کند. مثلا آن بالای مغزم٬ ‌سمتِ چپ٬ می خواهد بگوید: گاهی چیدمانِ زمان و مکان آن قدر نامنصفانه است که تنها نشانه از حضورِ فیزیکیِ یک پدر٬ یک شوهر٬ یک دوست٬ یک عشق٬ یک «مرد» در خانه ای می شود حضورِ موهای فرِ ریزی روی سرامیکهای سفید و سطوحِ روشن ِ‌خانه... آن پایین نوشته: این برفِ سردِ زمختِ امروز چه بر سرِ ساقه ها و برگهای تازه از خاک در آمده ی  نرگس های میان ِ چمن های شهر خواهد آورد؟ برگها و ساقه های چند سانتی که نمی دانی چند نفرِ دیگر هم توی شهر چون تو حواسشان هست به روزشماریِ بازشندشان! برگهای نازکی که وسوسه ی خریدِ یک گلدان ِ نرگس را به جان ات انداختند بع...