دوستانِ مشترکمان به یک رسیده... بعضی ها را او پاک کرده٬ بعضی ها را من...

این ها را باید می گفتم انگار... حتی اگر فکر کنم مدتهاست نوشته هام نمی توانند بیان کنند چیزهایی را که از کله و دلم می گذرند...حتی اگر یک عالمه کار مانده باشد و من مثلِ همیشه ی این وقتها عقب باشم از تمامِ تقویم های دنیا...
حتی اگر این نوشتن و حس اش گریزی نباشد به بازی گوشی ها و وقت گذرانی های زمانهای با چگالی ِ کاری ِ بیشتر...

  می دانی؟ بعضی آدم ها هستند که دیدنشان غم انگیز است. مثلا به نظرِ تو اوضاعشان دردآور است... یا مثلا یاد آورِ اتفاقات و خاطرات ِ ناخوشایندی اند برات... یا شاید یک حس های عام تری در تو شکل می دهد دیدارشان٬ حسی شبیه اینکه چقدر «آدم ها» پلشت اند انگار... چقدر «زندگی» دهشتناک است.
 یک نفر از این «بعضی ها» توی فیس بوک هست که برای من تداعی کننده ی تمامِ این حالت هاست٬ با هم٬ یک جا... نگاهِ دخترک توی عکسِ با کیفیتِ پایینِ فیس بوک اش دیوانه ام می کند٬ دیوانه... هر بار که اتفاقی این طرف و آن طرف می بینم اش توی همان عکسِ کوچکِ کنارِ اسمش٬ دلم می خواهد فحش بدهم به خودم و می دهم بیشترِ اوقات... فحشِ می دهم بابتِ تمامِ چیزهایی که پیشترها٬ خیلی پیشتر٬ نه از ذهنِ من که از ذهنِ خیلی ها گذر کرده بود...بابتِ چیزی که هرگز شاید به زبان هم نیاورده باشم اش اما... بابتِ... بابتِ تمامِ یک چیزی که قلمبه می شود و بالا می آید و چشم هام را گرم می کند...


نظرات

  1. نه این که همیشه باس یکی باشه که گوز رو به شقیقه مرتبط و مربوط کنه، نع!
    اما انگار، من عادت کرده ام و امان از شرِ این وسواس الخناس که بنویس پیش از آن که نوشته شود، که این مراد، مرید بسیار دارد!
    پس می نویسم که
    ماشین ِ تحریر ِ جدید ات، ویرگول نداره؟

    پاسخحذف
  2. ناشناس جان٬
    ماشین تحریرِ جدیدم ویرگول که دارد هیچی٬ ایمیل ِ جدید هم برام می آيد بوق می زند!‌:دی
    ماشین نحریرِ شماست که ویرگول های ما را غیرِ ویرگول می کند! ;)

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"