ولی...یک خالیِ عظیم...
فرفریِ مویی٬ لاکِ قرمزِ روی ناخنهای دختری٬ تو بگو پارکتِ کفِ یک خانه اصلا... گاهی یک عکس دیوانه می کند آدم را...آنطور که تاب آوردن و ننوشتن از احساسِ امروز و گم شدنِ از دور لای لاله های دو طرفِ جاده٬ یکباره به فنا می رود... دلم تنگ شده... برای کفش های کتانیِ سفیدم... برای آن شلوارجینِ خوشرنگی که از Mel & Moj تجریش خریده بودم اش... برای مانتوی کتان ِ مشکیِ هفتِ تیری حتی که اینجاست با من٬ چند متر آنطرف تر... برای تمامِ روزهایی که سه تاشان با من بودند موقعِ گز کردنِ خیابان های تهران... برای حدفاصلِ ارمغانِ غربی٬ شهید عاطفی تا میدانِ ونک... برای تمام شدنِ کلاس های تربیت بدنی ۲ و پیاده رفتنِ مختصر-راهِ بینِ دو ساختمان... دلم برای چای های کافه های اطرافِ دانشگاه تنگ شده... برای زیستن دریک شهر با خیلی ها... می دانی؟ امروز وقتی که توی قطار حواسم چند متری عقب تر از منظره ی پشتِ پنجره جا می ماند٬ وقتی که گم شده بودم لای رنگ ها ی هیجان انگیزِ لاله ها٬یک هو ریه هام پٌر شدند و آهِ عمیقی کشیدم و فکر کردم که «آه» همیشه از سرِ درد٬ خستگی٬ افسوس و نبودن نیست... «آه» گاهی فق...