من چه گویم که تو را نازکیِ طبعِ لطیف/تا به حدیست که آهسته دعا نتوان کرد


 بعضی چیزها طورِ دیگری اند... یک طورهای رازآلود... یک طورهای شکوهمند... و بعضی از این چیزهای رازآلودِ شكوهمند٬ سخت‌ نازک‌طبع‌اند؛ مثلِ گل قهر. همین که لمسشان می کنی٬ قهر می کنند و و در دو به شکِ تجربه کردن و نکردن/شدن و نشدن وا می نهندت ...
می دانی؟ راستش را بخواهی به گمانم گاهی زمان آنقدر از لبه های همه ی ما سر ریز کرده که  بشود اعترافاتِ کوچکی کرد... مثلا بشود گفت ـبی آنکه زیادی نزدیک شد- که برای کنار آمدن با رفتن ها و غمگین نشدن از وانهادن ها و نبودن ها٬ لازم نیست که بودها و بودن ها را به گِل بکشیم و همه چیز را زیرِ سوال ببریم... گاهی می شود هنوز دلخور بود اما٬ لبخندِ ریزِ کوچکی زد به بعضی خاطره ها... از آن لبخندها که فقط دوست می فهمد از کجا آب می خورند... گاهی می شود دلخورانه منصف بود و همه چیز را یک جا لگد مال نکرد... گاهی می شود از همین فاصله٬ نه نزدیک تر که قهری در کار باشد و اندوه و اشکی٬ خوش حال بود از تجربه های عاشقانه ای که آن طور نشد که گمان می شد و فکر کرد که به قولِ مریم شاید روزی برسد که  بشوند شواهدِ یک مادربزرگ برای نوه اش٬ در راستای ادعاهایش مبنی بر بی حد و مرز (!) دوست-داشتنی بودن اش به هنگامِ جوانی...

گاهی وقت ها باید کمی دورتر ایستاد از بعضی چیزها... باور کن :)

* حافظ

نظرات

  1. من چه گویم که تو را نازکیِ طبعِ لطیف/تا به حدی-ست که آهسته دعا نتوان کرد!

    افشین

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"