بهارانه
من نمی دانم که به قولِ دوستی آدمیزاد هم مثلِ خیلی از انواعِ جانوران و گیاهان «زیستگاهِ طبیعی» دارد یا نه٬ ولی می دانم که یک روزهایی هست که آدم شدیدا احساس می کند که اگر قرار باشد زیستگاهِ طبیعی داشته باشد دارد خارج از مرزهای آن می زییَد. عیب هم ندارد ها٬ ولی خب٬ این جور وقت ها آدم یکم بیشتر احساس می کند اهلِ جایی نیست :) مثلا وقتی که از صبح روزِ اولِ سالِ نو به فکر جلسه ی فرداست و نگاهش به یک خروار ورقه ای که باید صحیح کند٬ یا وقتی که سنبل ها و نرگس ها به خاطرِ سردی ِ هوا هنوز باز نشده اند٬ یا وقتی که مثلا هیچ کس توی خیابان شب بو نمی فروشد٬ فکر می کند که با دغدغه ها و رسومی بزرگ شده و بهشان عادت کرده که اینجا خیلی معنی نمی دهند. و وقتی که کار به رسومی می رسد که دوستشان دارد٬ مثلِ جشن گرفتن و سرخوشیِ دسته جمعی برای آمدنِ بهار٬ این بی معنی شدن یکم یک طوری می شود. خلاصه که ولی من خوشحالم از آمدنِ بهار و اگرچه که نرگس ها و سنبل ها باز نشدند برای سفره ی هفت سین٬ دلِ من گشوده شده به بهار و سرخوشم از آمدنِ سالی که می تواند کلی هیجان انگیز باشد٬ حتی اگر نشود که خیلی قابلِ رویت و غیرِ...