پست‌ها

نمایش پست‌ها از مارس, ۲۰۱۳

بهارانه

تصویر
من نمی دانم که به قولِ دوستی آدمیزاد هم مثلِ خیلی از انواعِ جانوران و گیاهان «زیستگاهِ طبیعی» دارد یا نه٬ ولی می دانم که یک روزهایی هست که آدم شدیدا احساس می کند که اگر قرار باشد زیستگاهِ طبیعی داشته باشد دارد خارج از مرزهای آن می زییَد. عیب هم ندارد ها٬ ولی خب٬ این جور وقت ها آدم یکم بیشتر احساس می کند اهلِ جایی نیست :) مثلا وقتی که از صبح روزِ اولِ سالِ نو به فکر جلسه ی فرداست و نگاهش به یک خروار ورقه ای که باید صحیح کند٬ یا وقتی که سنبل ها و نرگس ها به خاطرِ سردی ِ هوا هنوز باز نشده اند٬ یا وقتی که مثلا هیچ کس توی خیابان شب بو نمی فروشد٬ فکر می کند که با دغدغه ها و رسومی بزرگ شده و بهشان عادت کرده که اینجا خیلی معنی نمی دهند. و وقتی که کار به رسومی می رسد که دوستشان دارد٬ مثلِ جشن گرفتن و سرخوشیِ دسته جمعی برای آمدنِ بهار٬ این بی معنی شدن یکم یک طوری می شود. خلاصه که ولی من خوشحالم از آمدنِ بهار و اگرچه که نرگس ها و سنبل ها باز نشدند برای سفره ی هفت سین٬ دلِ من گشوده شده به بهار و سرخوشم از آمدنِ سالی که می تواند کلی هیجان انگیز باشد٬ حتی اگر نشود که خیلی قابلِ رویت و غیرِ...
"با ماری حتی در این باره صحبت کرده بودم که چه لباسی تنِ بچه هایمان خواهیم کرد. او طرفدارِ بارانی هایی به رنگِ روشن و شیک بود٬ من بارانیِ سه-ربعی را ترجیح می دادم. چون برای خودم مجسم می کردم که یک بچه٬ با یک بارانیِ کم رنگِ شیک نمی تواند توی یک چاله ی پر از آب بازی کند٬ در حالی که یک بارانی سه -ربعی برای بازی در گودال مناسب است. او٬ که من دختربچه تصورش می کردم٬لباس گرم به تن خواهد داشت٬ با وجود این پاهایش آزاد خواهد بود که اگر سنگی توی گودال  بیاندازد٬ ترشحِ آن نه احتمالا پالتو را٬ بلکه پاهایش را کثیف کند. و یا اگر با یک قوطیِ حلبی آب از چاله می کشید و آن را کج می گرفت و آبِ کثیف بیرون می ریخت٬ لازم نبود که به طورِ قطع پالتو را کثیف کند! در هر صورت این شانس که فقط پاهایش کثیف شود بزرگ تر بود. ماری عقیده داشت که او در یک پالتوی کم رنگ بیشتر مواظبِ خودش خواهد بود. این مساله که آیا بچه های ما مجاز خواهند بود توی چاله بازی کنند یا نه٬ هیچ گاه به طورِ قطع میانِ ما حل نشد! ماری همیشه لبخند می زد. شانه خالی می کرد و می گفت: بهتر است صبر کنیم. اگر از آن مرد بچه... اگر از آن مرد بچه...

همین جوری های عصرِ جمعه ای از داخلِ آفیس! :)

۱- توی کلاسِ مدل تیوری ِ امسال دخترکی هست که موهاش کوتاه است! کوتاهِ قشنگِ مجعدی که روی سرش خیلی خوب نشسته! خودِ دخترک هم قشنگ است و چشم هاش طوری اند که انگار خنده ی خوبی تویشان مقیم باشد. ناخن هاش کوتاهِ کوتاه اند با لاک های قرمز و لباس اسپرت می پوشد با کفش های آل-استار طوسی. بعد من هر بار که می روم سرِ کلاسشان تصمیم می گیرم که بلافاصله موهام را کوتاه کنم! کوتاهِ کوتاه! بعد کلاس که تمام می شود٫ روز که تمام می شود٫ شب که می روم خانه٫ پشیمان می شوم باز! نمی دانم توی خستگی به فرفری های موهام دل می بندم یا می ترسم که کوتاه کنم و به قشنگیِ دخترک نباشم هنوز... ۲- حرف های دیگری هم هست...