دل نوشته...
دختر عمه ایمیل فرستاده: سلام عروسِ بلا! تارا آخرِ چَتِمان نوشته: خداحافظ عروسِ دوست داشتنی! سارا توی مسیجِ فیس بوک نوشته: فاطمه٬ فکر کنم اولین جشنِ عروسیه که ذوق دارم براش! شایسته توی استتوس اش نوشته بود که: ذوقِ دعوت به عروسیِ دو تا از دوستای نازنینم وسوسم کرد که... سمیه٬مریم٬ هدیه٬ آرمیتا... من... من که توی ذهنم «عروس» کنارِ اسمم جا نمی گیرد! او که از عروسی فراری بوده همیشه! ما که بعضی شب ها از دستِ خودمان عصبانی می شویم... ما که بعضی شب ها دلداری می دهیم به خودمان...ما که بعضی شب ها می خندیم به هم... ما که بعضی شب ها فکر می کنیم خیلی هم بد نیست آدم یک عکسِ عروسی داشته باشد روی دیوارِ خانه... ما که... من که... من که خوشحال می شوم از خوشی مادرم٬ از ذوقِ مادرش... من که دوست دارم هیجانِ دوستانم را٬ محبتشان را... من که دوست دارم این عروسی-دوست-نداشتنمان را... این بلد نبودنمان و ندانستنمان را... من که دوست دارم خودمان را و او را که گریزان است از «عادت»! می دانی؟ اینبار دلم می خواهد دو هفته ی بعد که می روم تهران٬ دوچرخه ام را هم سوارِ هواپیما کنم با خ...