پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژوئیه, ۲۰۱۳

دل نوشته...

دختر عمه ایمیل فرستاده:‌ سلام عروسِ بلا! تارا آخرِ چَتِمان نوشته: خداحافظ عروسِ دوست داشتنی! سارا توی مسیجِ فیس بوک نوشته: فاطمه٬ فکر کنم اولین جشنِ عروسیه که ذوق دارم براش! شایسته توی استتوس اش نوشته بود که: ذوقِ دعوت به عروسیِ دو تا از دوستای نازنینم وسوسم کرد که... سمیه٬مریم٬ هدیه٬ آرمیتا... من... من که توی ذهنم «عروس» کنارِ اسمم جا نمی گیرد! او که از عروسی فراری بوده همیشه! ما که بعضی شب ها از دستِ خودمان عصبانی می شویم... ما که بعضی شب ها دلداری می دهیم به خودمان...ما که بعضی شب ها می خندیم به هم... ما که بعضی شب ها فکر می کنیم خیلی هم بد نیست آدم یک عکسِ عروسی داشته باشد روی دیوارِ خانه... ما که...   من که... من که خوشحال می شوم از خوشی مادرم٬ از ذوقِ مادرش... من که دوست دارم هیجانِ دوستانم را٬ محبتشان را...  من که دوست دارم این عروسی-دوست-نداشتنمان را... این بلد نبودنمان و ندانستنمان را... من که دوست دارم خودمان را و او را که گریزان است از «عادت»! می دانی؟ اینبار دلم می خواهد دو هفته ی بعد که می روم تهران٬ دوچرخه ام را هم سوارِ هواپیما کنم با خ...

شب هایی هم هست که...

هفته ی پیش بود٬ توی صفِ صندوقِ فروشگاه ایستاده بودیم که بهش گفتم دوست دارم یک پست بگذارم توی وبلاگ.     هفته ی پیش بود که گفتم دوست دارم بنویسم اینجا و هیچ چیز نداشتم برای گفتن٬ اینجا گفتن. چند باری سر زدم و روی new post کلیک کردم و هیچ چیز جاری نشد روی کی‌برد از نوکِ  انگشت هام و ننوشته پنجره را بستم. می دانی؟ غم انگیز است خیلی وقتی که فکر می کنی حرف داری و نمی نویسی/ نمی توانی بنویسی. وقتی که موضوع ها٬‌حرف ها و  واژه ها توی ذهن و دلت شکل می گیرند و تو نمی توانی بازگویشان کنی و جریانِ ذهن و دلت را هدایت کنی به جایی بیرون از خودت. وقتی که انگار به قولِ او یک رو دربایستی عظیم دست و پایت را زنجیر می کند. رودربایستی ای که نمی دانی برای چه و با کیست! رو دربایستی که گیرت می اندازد توی خودت و لالت می کند و انقدر خِرِ واژه هات را می گیرد که آهسته آهسته٬ کم کم٬  یواش یواش٬ خودت هم صدای خودت را نمی شنوی٬ شاید...