شب هایی هم هست که...
هفته ی پیش بود٬ توی صفِ صندوقِ فروشگاه ایستاده بودیم که بهش گفتم دوست دارم یک پست بگذارم توی وبلاگ. هفته ی پیش بود که گفتم دوست دارم بنویسم اینجا و هیچ چیز نداشتم برای گفتن٬ اینجا گفتن. چند باری سر زدم و روی new post کلیک کردم و هیچ چیز جاری نشد روی کیبرد از نوکِ انگشت هام و ننوشته پنجره را بستم. می دانی؟ غم انگیز است خیلی وقتی که فکر می کنی حرف داری و نمی نویسی/ نمی توانی بنویسی. وقتی که موضوع ها٬حرف ها و واژه ها توی ذهن و دلت شکل می گیرند و تو نمی توانی بازگویشان کنی و جریانِ ذهن و دلت را هدایت کنی به جایی بیرون از خودت. وقتی که انگار به قولِ او یک رو دربایستی عظیم دست و پایت را زنجیر می کند. رودربایستی ای که نمی دانی برای چه و با کیست! رو دربایستی که گیرت می اندازد توی خودت و لالت می کند و انقدر خِرِ واژه هات را می گیرد که آهسته آهسته٬
کم کم٬
یواش یواش٬
خودت هم صدای خودت را نمی شنوی٬
شاید...
سلام، خواستم بگویم که چندتا از پست های وبلاگتان را خواندم و حس خوبی گرفتم. حتی از آنهایی که با حس بد نوشته بودیدشان! ممنونم به خاطر این حس.
پاسخحذفممنون به خاطر خواندن :)
حذفو این وضع من است...
پاسخحذف