پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژوئیه, ۲۰۱۴

خالی

یک وقت‌هایی آدم می آید و سر می زند به تمامِ نوشته های قدیمش و خط به خط و کلمه به کلمه می خواندشان و هی می شمارد روزها و تاریخ‌ها را! هی حساب می کند حجم ِسکوتِ بینِ پرگویی‌هاش را! می دانی؟ گاهی سخت می ترسم از پروار شدنِ این توده ی بدقواره ی سکوت! فکر می کنم که نکند سکوت یعنی نلرزیدن ِ دل!؟ نکند که یعنی به وجد نیامدن از چیزهای کوچکِ خوب!؟ نکند که یعنی نخندیدن٬ نترسیدن٬ نگریستن!؟ نکند که یعنی حرفی ندارم خلاص!؟  آه که گاهی چقدر ترسیدن از بزرگیِ سکوت سهمگین است و  چقدر دشوار است فکر نکردن به اینکه آخرین بار کی گفته ای «چقدر هیجان انگیز!»! چقدر سخت است گاهی رها کردنِ عدد و حجم و اندازه  و رها شدن و جریان یافتن در روز٬  در کلمه٬‌ در سکوت حتی... نمی دانم! بلد نیستم انگار! تمامِ حجمِ کله ام این است:  گاهی٬ فقط گه گاهی٬ باید از سکوت گفت٬ به جای آنکه سکوت کرد...

از روزهای تابستان...

همین امروز صبح  بود٬ یا شاید حوالی ظهر٬ بهش گفته بودم موهام را بو کند ببیند هنوز بوی خوبِ شامپو  می دهد یا نه! او بوسیده بود سرم را و گفته بود که بله! هنوز هم بوی خوب لای موهام نشسته.  حالا٬‌ نزدیکی های غروب٬ نشسته ایم چای و کیک ِ‌گردویی می خوریم و « خانه ی ما »ی مرجان فرساد را گوش می دهیم که پیام می رسد از مرضیه! تایپ کرده: «آهنگ گل‌های آبی از مرجان فرساد رو بهت تقدیم می کنم٬ اونجاش که می گه: بوی تمیز موهات عطر بهاری داره/ دستات توی دلم بنفشه می کاره :) » شما هم حالا این را گوش کنید لطفا! ;)