خالی
یک وقتهایی آدم می آید و سر می زند به تمامِ نوشته های قدیمش و خط به خط و کلمه به کلمه می خواندشان و هی می شمارد روزها و تاریخها را! هی حساب می کند حجم ِسکوتِ بینِ پرگوییهاش را! می دانی؟ گاهی سخت می ترسم از پروار شدنِ این توده ی بدقواره ی سکوت! فکر می کنم که نکند سکوت یعنی نلرزیدن ِ دل!؟ نکند که یعنی به وجد نیامدن از چیزهای کوچکِ خوب!؟ نکند که یعنی نخندیدن٬ نترسیدن٬ نگریستن!؟ نکند که یعنی حرفی ندارم خلاص!؟
آه که گاهی چقدر ترسیدن از بزرگیِ سکوت سهمگین است و چقدر دشوار است فکر نکردن به اینکه آخرین بار کی گفته ای «چقدر هیجان انگیز!»! چقدر سخت است گاهی رها کردنِ عدد و حجم و اندازه و رها شدن و جریان یافتن در روز٬
در کلمه٬
در سکوت حتی...
نمی دانم! بلد نیستم انگار! تمامِ حجمِ کله ام این است:
گاهی٬ فقط گه گاهی٬ باید از سکوت گفت٬ به جای آنکه سکوت کرد...
یادداشتت را بر در خانه ام دیدم و خواندم. سپاس که آمدی و گفتی بنویسم. سپاس که سکوتم را دیدی. سکوتی از جنس آن که شرح دادی...
پاسخحذف