پست‌ها

نمایش پست‌ها از فوریه, ۲۰۱۵

از شبِ تولدها...

فردا٬ بیست و هشت ساله خواهم شد٬  و امشب٬ توی یکی از کوچه های باریکِ  مرکز ِ شهرِ پیزا٬ پشتِ میزِ یک  رستورانِ کوچکِ دوست‌داشتی٬ بهترین و لطیف ترین شبِ زندگی‌ام را با «او» سپری کردم! می دانی؟ لحظه هایی هست پشتِ سبکیِ روح٬ پشتِ لکنتِ واژه‌ و خیسیِ چشم‌٬ که حتی خاطره اش هم برای یک عمر زیستن کافی ست…

از روزها :)

صبح بود٬ نشسته بودم توی لابی هتل و اسلایدهای سخنرانیِ فردا را آماده می کردم! پرانتز باز٬ یک بار باید بیایم و بنویسم چقدر کِیف می دهد که آدم را دعوت کنند یک جایی برای سخنرانی٬ نه مثلا سمینار یا کنفرانس و اینها٬به عنوانِ «سخنرانِ مدعو» برای چند روز. و باید بنویسم که  چقدر خوش می گذرد که بیایند دنبالِ آدم فرودگاه و شهر را نشان بدهند و هی گوگولی مگولی کنند آدم را و کِیک بخرند به مناسبت آمدنت و هزینه های سفر را بگذارند توی پاکت و خیلی با احترام بدهند دستت و چقدر حال می دهد که هی حرف علمی بزنید و با هیجان از کارهایتان بگویید و هی فکر کنید که ساینتیست ِ واقعی هستید! یک بار باید بنویسم که چقدر تجربه ی دانشگاه آلمان به نظرم متفاوت  است  با تجربه ام از دانشگاه در هلند و سوید! یک بار باید بیایم بنویسم… بیایم و بنویسم که کنارِ این همه خوشی٬ گاهی فکر می کنم  من و «او» آخرسر یک غار می خریم یک جایِ خلوتی  تهِ تهِ دنیا٬ و بعد از همه ی این جور کیف ها و خوش گذرانی ها٬ آخرِ شبها می خزیم توش٬ دور از تمامِ تمامِ آدمها٬ حتی همه ی این آدم های دانشمندِ خوبِ مهربانِ هی-از-آدم-تعریف-کن...