از روزها :)
صبح بود٬ نشسته بودم توی لابی هتل و اسلایدهای سخنرانیِ فردا را آماده می کردم! پرانتز باز٬ یک بار باید بیایم و بنویسم چقدر کِیف می دهد که آدم را دعوت کنند یک جایی برای سخنرانی٬ نه مثلا سمینار یا کنفرانس و اینها٬به عنوانِ «سخنرانِ مدعو» برای چند روز. و باید بنویسم که چقدر خوش می گذرد که بیایند دنبالِ آدم فرودگاه و شهر را نشان بدهند و هی گوگولی مگولی کنند آدم را و کِیک بخرند به مناسبت آمدنت و هزینه های سفر را بگذارند توی پاکت و خیلی با احترام بدهند دستت و چقدر حال می دهد که هی حرف علمی بزنید و با هیجان از کارهایتان بگویید و هی فکر کنید که ساینتیست ِ واقعی هستید! یک بار باید بنویسم که چقدر تجربه ی دانشگاه آلمان به نظرم متفاوت است با تجربه ام از دانشگاه در هلند و سوید! یک بار باید بیایم بنویسم… بیایم و بنویسم که کنارِ این همه خوشی٬ گاهی فکر می کنم من و «او» آخرسر یک غار می خریم یک جایِ خلوتی تهِ تهِ دنیا٬ و بعد از همه ی این جور کیف ها و خوش گذرانی ها٬ آخرِ شبها می خزیم توش٬ دور از تمامِ تمامِ آدمها٬ حتی همه ی این آدم های دانشمندِ خوبِ مهربانِ هی-از-آدم-تعریف-کن... پرانتز بسته!
بله٬ صبح بود و نشسته بودم به درست کردنِ اسلاید که ایمیل رسید از استاد! از اوضاع احوال پرسیده بود و اینکه آیا سخنرانیم را کرده ام یا نه! لبخندِ کشداری نشست روی صورتم . دو روز نشده که آمده ام اینجا! می دانی؟ حتی آدم های غار-طلبی مثلِ من هم سرِ صبحی دلشان غنج می رود وقتی که کسی حواسش بهشان هست! از آن «حواسم هست» های معذب-کنِ دست و پاگیر نه ها٬ از این «حواسم هست» های یعنی «هواتو دارم»! :)
ارلانگن
۱۴ بهمن ۹۳
نظرات
ارسال یک نظر