پست‌ها

نمایش پست‌ها از دسامبر, ۲۰۱۵

مودبانه ی گُنده گوزی چی می شه؟

به نظرشان هلند٬ سوید٬ آلمان و... بی خودترین جاهای دنیا با دو‌روترین و بی تفاوت ترین و بداخلاق‌ترین مردمان ِ دنیاست: بعد خودشان را شرحه شرحه می کنند که پاسپورتِ هلندی٬ سویدی٬ آلمانی و یا سه‌نقطه‌ای بگیرند! از این جا تا آسمان ادعای روشن‌فکری و انسانِ فارغ از مرز و ملیت دارند: بعد به محضِ شنیدنِ گزارشِ جروبحثی رخ داده در شرکت٬ خیابان٬ اتوبوس یا هر جا٬ می پرسند «طرف کجایی بود؟!!»! بالای منبر می روند راجع به مفاهی مثلِ کشور و مرز و پاسپورت و معتقدند دنیا و انسانیت را باید زدود از هر آنچه شبیه این خطکشی‌هاست: بعد مشتشان را گره می کنند و می کوبند روی میز کافه که «کردستان باید مستقل شود»! حضرتِ فیل را باید با خواهش و تمنا آورد تا از بالای قله ی فرهیختگی و ادب و اخلاق پایین بیاوردشان: بعد به آسانی ِ آب خوردن که نه حتی٬ به سادگی و روانی ِ نفس کشیدن٬ انسانی را مسخره و تحقیر می کنند!  کلی خشونت ریز و درشت٬ دروغ٬  نگاهِ‌ جنسیتی٬ قضاوت و یک دنیا کوفتِ دیگر! گاهی فکر می کنم اگر ادعای بعضی آدم ها و حرف‌ها و ژست هاشان هم به اندازه ی رفتارشان زشت بود غمِ ماجرا کم...

مهرنامه

«او» یک هو٬ با سلام علیکی به واسطه ی استاد٬ جلوی آبخوریِ طبقه ی دوم دانشکده٬ وارد زندگیم شد. ۶ سال هم دانشکده ای بودیم و به جز یکی دو جمله معاشرت دیگری نکرده بودیم. «او» دورادور مرا کمی می شناخت به واسطه ی دوستی با «ر» و «ت»٬ من اما؟ تقریبا هیچ! فقط می دانستم ریاضی-دانِ خوبی‌ست! روزهای عجیبی بود. انگار که خودم را ویران کرده بودم و داشتم ذره ذره٬‌آجر به آجر٬ از نو می ساختم! عشق‌ام به نوعِ بشر زیاد شده بود و با این حال از تمامِ آشناها دوری می کردم. توی دیدار با آدم‌های تازه جلوه گری می کردم: از شعر٬ ادبیات٬ هنر و ریاضی می گفتم. مهرشان را می خریدم و دل به هیچ کس نمی دادم. بی‌دل شده بودم انگار. دل‌ای نمانده بود که برای کسی بلرزد. واژه هام را بی‌پروا تر از همیشه سرازیر می کردم سمتِ‌ آدم‌ها. از رابطه٬ از دوست داشتن هراس داشتم و معاشرتم محدود شده بود به آدم های تازه. آدم های دیدارهای یک باره. آدم هایی که بعد از خداحافظی تمام می شدند! «او» اما از آن‌‌ها بود که بعد از خداحافظی تمام نمی شد.  رفاقت و هم کلامی باهاش لذت بخش بود. تکلیف‌ش با خودش و دنیا معلوم بود و گیر نکرده بود توی دامِ ژیگ...