از شب ها
ساعت؟ یک و پانزده دقیقه ی بامداد و من طبق معمول عقبتر از تمام ددلاین های دنیا مشغول تمام کردنِ فصل پنجم پایان نامه پیرامون قضیه تمامیت هستم! اینجا چه کار می کنم؟ راستش این ها را نمی نوشتم این لبخندِ ملیح روی لبم و تمرکزِ گریزپا و سرکشم آرام نمی گرفتند که من به کارم برسم. مطلب؟ راستش چند سالِپیش٬ آن اوایل که از ایران آمده بودم کسی از دانشکده ی قبلی اول ها هفته ای یکی و بعدها ماهی یک ایمیل می فرستاد برام که عاشق و واله و شیدای من شده از همان نگاهِ اولِ جلسه ی اولِ درسِ منطقِ وجهی! من؟ بعد از دریافت اولین ایمیل یکم نیشم باز شد و یاد دخترهای کلاسور به بغلِ سریال های تلویزیون افتادم و یک نصفه روز با حافظه ام کلنجار رفتم که قیافه ی طرف را به خاطر بیاورم و نهایتا فیس بوک به دادم رسید و شستم خبردار شد که کل معاشرتم با این فرد به پنج دقیقه هم نکشیده و اینها! طبیعتا(!؟) جواب ِ ایمیل را ندادم و برای «او» و فرشته با شادمانی و خنده های بلند تعریف کردم که چطور یکی با پرسیدن مفهومِ «تِرم» سر کلاس منطق عاشقم شده! ایمیل ها هر چه جلوتر می رفت خنده اش کم و یکم دلسوز...