پست‌ها

نمایش پست‌ها از اوت, ۲۰۱۶

از شب ها

ساعت؟ یک و پانزده دقیقه ی بامداد و من طبق معمول عقب‌تر از تمام ددلاین های دنیا مشغول تمام کردنِ‌ فصل پنجم پایان نامه پیرامون قضیه تمامیت هستم!  اینجا چه کار می کنم؟ راستش این ها را نمی نوشتم این لبخندِ ملیح روی لبم و تمرکزِ گریزپا و سرکشم آرام نمی گرفتند که من به کارم برسم. مطلب؟ راستش چند سالِ‌پیش٬ آن اوایل که از ایران آمده بودم کسی از دانشکده ی قبلی اول ها هفته ای یکی و بعد‌ها ماه‌ی یک ایمیل می فرستاد برام که عاشق و واله و شیدای من شده از همان نگاهِ اولِ جلسه ی اولِ درسِ منطقِ وجهی! من؟ بعد از دریافت اولین ایمیل یکم نیشم باز شد و یاد دخترهای کلاسور به بغلِ سریال های تلویزیون افتادم و یک نصفه روز  با حافظه ام کلنجار  رفتم که قیافه ی طرف را به خاطر بیاورم و نهایتا فیس بوک به دادم رسید و شستم خبردار شد که کل معاشرتم با این فرد به پنج دقیقه هم نکشیده و اینها! طبیعتا(!؟) جواب ِ ایمیل را ندادم و برای «او» و فرشته با شادمانی و خنده های بلند تعریف کردم که چطور یکی با پرسیدن مفهومِ «تِرم» سر کلاس منطق عاشقم شده! ایمیل ها هر چه جلوتر می رفت خنده اش کم و یکم دلسوز...

دنیا و ما از کی انقدر بزرگ شدیم که به جای کوچه به کوچه کشور به کشور اسباب کشی می کنیم؟!

چند روز پیش ها نیم صفحه از کتاب «پاییز فصل آخر سال است» را برایش خواندم و با حالتی شبیهِ اینکه «وقتی از تهران و آمستردام حرف می زنم از چه حرف می زنم»  گفتم که  ببین چطور عاشقی کردن شهر به شهر توفیر می کند!  امروز پای تلفن از برلین٬ برایم از خوبی و ارزانیِ قهوه ی یکی از کافه های نزدیکِ خانه ی احتمالیِ برلین گفت و از کافه جازِ جمعه شب و حال و هوای شبِ برلین. من؟ هی یاد فیلم «نیمه شب در پاریس» وودی آلن می ‌افتم و توی کله ام جمله ی معروف «او» را مرور می کنم که «برلینِ این روزها حکایتِ پاریسِ دهه‌های هفتاد و هشتاد است» و آخر هفته های عاشقانه ی برلین را کنار «او» تصور می کنم و به صبح‌های دوشنبه و قطارِ به سمت ارلانگن و کارِ جدید فکر می کنم و استرسِ شلوغی این روزها را می سپارم به لبخندِ خوشِ تصورِ روزهای جدید و عاشقانه های دلپذیرِ کشف شونده ی توی دلِ شهری بزرگ و ناآشنا!