دنیا و ما از کی انقدر بزرگ شدیم که به جای کوچه به کوچه کشور به کشور اسباب کشی می کنیم؟!

چند روز پیش ها نیم صفحه از کتاب «پاییز فصل آخر سال است» را برایش خواندم و با حالتی شبیهِ اینکه «وقتی از تهران و آمستردام حرف می زنم از چه حرف می زنم»  گفتم که  ببین چطور عاشقی کردن شهر به شهر توفیر می کند! 

امروز پای تلفن از برلین٬ برایم از خوبی و ارزانیِ قهوه ی یکی از کافه های نزدیکِ خانه ی احتمالیِ برلین گفت و از کافه جازِ جمعه شب و حال و هوای شبِ برلین. من؟ هی یاد فیلم «نیمه شب در پاریس» وودی آلن می ‌افتم و توی کله ام جمله ی معروف «او» را مرور می کنم که «برلینِ این روزها حکایتِ پاریسِ دهه‌های هفتاد و هشتاد است» و آخر هفته های عاشقانه ی برلین را کنار «او» تصور می کنم و به صبح‌های دوشنبه و قطارِ به سمت ارلانگن و کارِ جدید فکر می کنم و استرسِ شلوغی این روزها را می سپارم به لبخندِ خوشِ تصورِ روزهای جدید و عاشقانه های دلپذیرِ کشف شونده ی توی دلِ شهری بزرگ و ناآشنا! 




نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"