حالم خوش نبود(نیست؟). یک جور خستگیِ موروثی باز بیدار شده بود در وجودم زیر حجم کار و آوارِ استرس. پای تلفن وقتی که گفت فلانی پرسید فلان کار را کردی یا نه٬ عصبانی گفتم که نه! و ادامه دادم که «خودم به اندازهی کافی بدبختی دارم!». بعد از خداحافظی نزدیک بود زار بزنم بابتِ کلماتی که از زبانم جاری شده بود٬ بابتِ آن حجم از شکوه و خستگی و غمی که منتقل کرده بودم به مامان. حوصلهی کسی را نداشتم٬ اینستاگرام و توییتر را بسته بودم و پیش خودم فکر کرده بودم که فلانی چرا باید اصلا از مامان پرسیده باشد راجع به فلان کار؟! توقع داشتم حالا که من فرار میکنم از آدمها آنها هم بیخیالم بشوند و نشده بود انگار. فرداش زنگ زدم به مامان که واقعا حالم بد نیست و سرعت اینترنت و قطع شدن صدا و انگشتهای زنانگیدرچشمم عصبیم کرده بود. گفتم که کارم زیاد هست٬ ولی خوبم. مامان حسابی قربان صدقهام رفت. خندید و گفت همهی خوبیمهام از باباست و این اخلاقِ مزخرفِ سختگرفتنِ زندگی و عصبی شدن میراثِ او! حالم واقعی بد بود اما! راستش بد هست هنوز! از آدم ها گریزانم. از خودم بیشتر. از تما...