غارِ من کجاست؟

حالم خوش نبود(نیست؟). یک جور خستگیِ موروثی باز بیدار شده بود در وجودم زیر حجم کار و آوارِ استرس. پای تلفن وقتی که گفت فلانی پرسید فلان کار را کردی یا نه٬ عصبانی گفتم که نه! و ادامه دادم که «خودم به اندازه‌ی کافی بدبختی دارم!». بعد از خداحافظی نزدیک بود زار بزنم بابتِ کلماتی که از زبانم جاری شده بود٬ بابتِ آن حجم از شکوه و خستگی و غمی که منتقل کرده بودم به مامان. حوصله‌ی کسی را نداشتم٬ اینستاگرام و توییتر را بسته بودم و پیش خودم فکر کرده بودم که فلانی چرا باید اصلا از مامان پرسیده باشد راجع به فلان کار؟! توقع داشتم حالا که من فرار می‌کنم از آدم‌ها آن‌ها هم بی‌خیالم بشوند و نشده بود انگار.

فرداش زنگ زدم به مامان که واقعا حالم بد نیست و سرعت اینترنت و قطع شدن صدا و انگشت‌های زنانگی‌درچشمم‌ عصبیم کرده بود. گفتم که کارم زیاد هست٬ ولی خوبم. مامان حسابی قربان صدقه‌ام رفت. خندید و گفت همه‌ی خوبیم‌هام از باباست و این اخلاقِ  مزخرفِ سخت‌گرفتنِ زندگی و عصبی شدن میراثِ او! 

حالم واقعی بد بود اما!
 راستش بد هست هنوز!
 از آدم ها گریزانم. از خودم بیشتر.
 از تمامِ کارهای خط نخورده‌ی لیست‌های یک سالِ اخیر بیزارم که ذره‌ ذره مغز و جانم را سمباده می‌کشند و مستهلک می کنند. از همه‌ی کتاب‌های نخوانده‌ی کتابخانه متنفرم انگار٬کتاب‌هایی که قرار بود جایزه‌ی تمام شدنِ کارهای‌ ناتمام باشند٬  
از خودم عصبانی‌ام که بلد نیست خودش را سرپا نگاه دارد. راستِ راستش دردِ این آخری بیش از همه‌ست. «من»٬ آدم مزخرفی هستم که همیشه خودم بلد بوده‌ خودم را از غم٬ از درد٬ از افسردگی نجات بدهد! «من»٬ همیشه توانسته بودم٬ دیر یا زود دست بگذارم روی زانو‌های خودم٬ بلند شوم٬ راست بایستم و لبخند بزنم!‌ حالا اما... ناتوانیم در ترمیم٬ در نشاندنِ آن لبخندِ کذاییِ واقعی روی لب‌هام به درازا کشیده. دست‌هام کوتاه مانده برای گرفتن و بلند کردنم... خسته‌ام و نگران که این خستگی ذره ذره تمامِ مرا ببلعد...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"